چو پوست تخت من است و کلاه از وحدت کرمانشاهی غزل 25
1. چو پوست تخت من است و کلاه پشمین تاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
...
1. چو پوست تخت من است و کلاه پشمین تاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
...
1. دلی که در خم آن زلف تابدار افتاد
چو شبروان سر و کارش به شام تار افتاد
...
1. خواجه آن روز که از بندگی آزادم کرد
ساغر می به کفم داد و ز غم شادم کرد
...
1. پیش تیر نگهش سینه سپر خواهم کرد
بهر ابروی کجش فکر دگر خواهم کرد
...
1. بعد از این خدمت آن سرو روان خواهم کرد
خدمتش از دل و جان در دو جهان خواهم کرد
...
1. ترک من از خانه بیحجاب برآمد
ماه صفت از دل سحاب برآمد
...
1. هر که از تن بگذرد جانش دهند
هر که جان درباخت جانانش دهند
...
1. تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید
عکس رخ دلدار در او خوش ننماید
...
1. می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار
پیوسته خون دل خورد از دست روزگار
...
1. دیوانه کرده است مرا عشق روی یار
از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار
...
1. مگر شد سینهام شب وادی طور
که بر دل تابدم از شش جهت نور
...
1. هرکه آئین حقیقت نشناسد ز مجاز
در سراپرده رندان نشود محرم راز
...