1 به عقل غره مشو تند پا منه در راه بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه
2 عیان در آینه کائنات حق بینید اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه
3 به غیر پیر خرابات و ساکنان درش ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه
4 رسد به مرتبهای خواجه پایه توحید که عین شرک بود لا اله الا الله
1 از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
2 دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
3 ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
4 از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
1 رخی چو لاله و زلفی چو مشک تر داری لبی چو غنچه دهانی پر از شکر داری
2 ز تنگی دهن غنچه عقل حیران است ولی ز غنچه دهانی تو تنگتر داری
3 تو را که گوش به نای نی است و نغمه چنگ چسان ز ناله شبهای من خبر داری
4 به دست هجر سپردی مگر عنان وصال که رنگ زرد و لب خشک و چشم تر داری
1 یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری میکند زین دو یکی در دل جانان اثری
2 خرم آن روز که از این قفس تن برهم به هوای سر کویت بزنم بال و پری
3 در هوای تو به بی پا و سری شهره شدم یافتم در سر کوی تو عجب پا و سری
4 آنچه خود داشتم اندر سر سوادی تو رفت حالیا بر سر راهت منم و چشم تری
1 ز نام بهره نبردیم غیر بدنامی ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی
2 شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی گسست سجه طاعت به دست بدنامی
3 بیار باده که این آتش سلامتسوز برون کند ز تن مرد علت خامی
4 مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا رموز عاشقی و مستی و می آشامی
1 یار اگر با ما ز راه لطف بنشیند دمی در جوارش در شود شادان که دارد همدمی
2 همچو غمگینی که بهر خویش خواهد غمگسار دل ز هجر یار مجروح است و جوید مرهمی
3 اهل رازی کو که با او باز گویم راز دل میروم هر دم به سویی تا بجویم محرمی
4 شانهام خم گشت زیر بار غمها باز هم هر دم از هر سوی آید روی غمهایم غمی
1 صحبت دوستان روحانی خوشتر از حشمت سلیمانی
2 جان جانها و روح ارواح است لعل ساقی و راح ریحانی
3 با گدایان کوی عشق مگوی سخن از تاج و تخت سلطانی
4 بگذر از عقل و دین که در ره عشق کافری بهتر از مسلمانی
1 رسید موسم پیری گذشت دور جوانی چه خواهی ای دل غافل از این سراچه فانی
2 به هوش باش که دنیا پلیست در ره عقبا در این رهند همه رهگذر ز عالی و دانی
3 به دور زندگی و گردش زمانه به گیتی کسی نباشد ایمن ز حادثات جهانی
4 ز هرچه هست در ایجاد ای پسر به حقیقت تو برتری و دریغا که قدر خویش ندانی
1 به من فرمود پیر راه بینی مسیح آسا دمی خلوت گزینی
2 که از جهل چهل سالت رهاند اگر با دل نشینی اربعینی
3 نباشد ای پسر صاحبدلان را به جز دل در دل شبها قرینی
4 شبان وادی دل صد هزارش ید بیضا بود در آستینی
1 یاس را هرگز مباد ای دوست در دل ره دهی زان که در این راه میافتی به چاه گمرهی
2 نا امیدی میکند محرومش از الطاف حق گر کسی را نیست از الطاف یزدان آگهی
3 از عدم یک گام نبود بیش تا ملک قدم همچنین یک گام باشد از گدایی تا شهی
4 گشته زندانی مخوف از بهر دانایان محیط فتنهها از ابلهان خیزد امان از ابلهی