1 باز آهنگ جنون کردیم ما عقل را از سر برون کردیم ما
2 جز فنون عشق کآن آیین ماست سربهسر ترک فنون کردیم ما
3 در طریق عشق تسلیم و رضا روزگاری رهنمون کردیم ما
4 در سراب دل روان در جوی چشم چشمههای آب خون کردیم ما
1 از یک خروش یا رب شب زندهدارها حاجت روا شدند هزاران هزارها
2 یک آه سرد سوخته جانی سحر زند در خرمن وجود جهانی شرارها
3 آری دعای نیمهشب دلشکستگان باشد کلید قفل مهمات کارها
4 مینای می ز بند غمت میدهد نجات هان ای حکیم گفتمت این نکته بارها
1 بشنو ز ما که تجربه کردیم سالها بیحاصلی است حاصل این قیل و قالها
2 حالی اگرچه رند خرابات خانهایم لیکن فقیه مدرسه بودیم سالها
3 یعنی به می ز آینه دل زدودهاند رندان کوی میکدهام زنگ نالها
4 از کوهکن نشان و ز مجنون خبر دهند گلها و لالههای تلال و جبالها
1 ز دست عقل به رنجم بیار جام شراب بنای عقل مگر گردد از شراب خراب
2 برو به کوی خرابات و میپرستی کن که این کلید نجات است و آن طریق صواب
3 لطیفههای نهانی رسد به گوش دلم ز صوت بربط و آهنگ چنگ و بانگ رباب
4 به یک تجلی حسن ازل ز بحر وجود شد آشکار هزاران هزار شکل حباب
1 عشق به یک سو فکند پرده چو از روی ذات شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
2 هر من و مایی که هست میرود اندر میان چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
3 دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست جلوهگر از شش جهت گرچه ندارد جهات
4 همرهی خضر کن در ظلمات فنا ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
1 هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است هر بنایی که خراب از تو شود آباد است
2 ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است
3 کمر بندگی عشق نبندد به میان مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است
4 من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است
1 به کیش اهل حقیقت کسی که درویش است به یاد روی تو مشغول و فارغ از خویش است
2 ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم که در دیار فنا تخت و تاج درویش است
3 به تیر غمزه و نازت ز هر کنار بسی به خون تپیده چو من سینه چاک و دلریش است
4 رموز رندی و مستی به شیخ شهر مگوی که این منافق دور از خدا بداندیش است
1 بر آنکه مرید می و معشوقه و جام است جز دوست نعیم دو جهان جمله حرام است
2 ترک سر و جان گیر پس آنگاه بیاسای آری سفر عشق همین یک دو سه گام است
3 از اول این بادیه تا کعبه مقصود دیدیم و گذشتیم از او چار مقام است
4 چون طالب و مطلوب و طلب هر سه یکی شد هنگام وصال است دگر سیر تمام است
1 مقصد من، خواجه، مولای من است توشه من نیز تقوای من است
2 در مناجاتم چو موسی با اله خلوت دل طور سینای من است
3 می روان مردهام را زنده کرد آری آری می مسیحای من است
4 گاهگاهی این رکوع و این سجود کلمینی یا حمیرای من است
1 تا سر زلف پریشان تو چین در چین است زیر هر چینی از آن جای دل غمگین است
2 بی مه روی بتان شب همه شب تا به سحر دامن و دیدهام از اشک پر از پروین است
3 مکن از عشق بتان منع مرا ای ناصح که مرا عشق بتان رسم و ره دیرین است
4 شیوه کوهکنی شیوه فرهاد بود صفت حسنفروشی صفت شیرین است