1 در جهان ماتم و شوری دیدم همه گویان ز دل و جان صدحیف!
2 چون صدف دست بهم سودی خلق ک از آن گوهر رخشان صدحیف!
3 کوه و صحرا همه مینالیدند که از آن ابر بهاران صدحیف!
4 آب در جوی سراسیمه زدی سنگ بر سینه که یاران صدحیف!
1 بحمدالله، این موضع پرصفا را بخیر آمد انجام از لطف ایزد
2 بخیر است انجام آن نیک بختی که شد بانی این بنا از سر جد
3 ز اندیشه جستم چو تاریخ، گفتا: «بگو بود میخانه، گردید مسجد»!
1 در این نیکو بنای دلگشا، از لطف حق هرگز مبادا خاطرت از روزگار اندوهگین یارب
2 بدینسان کز زمین برخاست این دلکش بنا، دایم در او تخم امید از خاک بر خیزد چنین یارب
3 در او جمعیت دلها، شود جاروب گرد غم در او پیوسته با عیش و طرب باشی قرین یارب
4 گره از ابرو گشاید گرچه چون ناخن خم طاقش ترا از غم گره هرگز نیفتد بر جبین یارب
1 از حکم «سلیمان » شه فرخنده سرشت «باب الجنة » از این بنا گشت بهشت
2 اتمام چو یافت، از پی تاریخش دل خامه گرفت و، «جنت خلد» نوشت
1 آن گوهر گرامی جانی، ز درج غیب بعد از پدر چو شد متولد بصد شرف
2 تاریخ مولدش خرد اندیشه کرد و گفت: «آن گوهر یگانه، یتیم آمد از صدف »
1 دارای جهان ناصر دین «شاه سلیمان » آن رتبه ده تخت و، برازنده افسر
2 آن حامی اسلام، که پیوسته رخ دین از پشتی او، آینه سانست منور
3 در کشتی، اگر یاد کند کس ز وقارش کشتی نشود بارکش منت لنگر
4 تا بیند از آن صورت احوال جهان را از رای منیر آینه دارد، چو سکندر
1 نگردد یارب این فرخنده منزل، خالی از مهمان ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
2 نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
3 ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
4 از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
1 فروزان کوکب برج سعادت علی بیگ، آن جهان عز و تمکین
2 جوانمردی که، در گلزار جودش نبیند خار منت، دست گلچین
3 ز روی گرم او چون مهر تابان بود گلزار حسن خلق رنگین
4 نیفتد یارب از باد ملالی چو آب گوهر، او را بر جبین چین
1 مه برج اقبال، «نواب خان » که بادا الهی جهانش بکام
2 ز آوازه عدل و احسان او بود گوش این نه صدف، پرمدام
3 بمیدان هستی، ز لطف حقش بود توسن نیله چرخ رام
4 بنا کرد، مهتابیی دلنشین که روز از شب آن کند نور وام
1 ز حکم خسروی کز عدل و احسان ندیده چشم گیتی همچو او شاه
2 شهنشاهی که در عهدش عجب نیست نگیرد گر غبار آیینه از آه
3 ز بس راه ستم بسته است عدلش زدن از کس نمی آید جز از راه
4 عجب نبود شود گر کهربا را ز جیب کاه، دست زور کوتاه