1 چون بحکم شاه دین پرور «سلیمان » زمان آنکه از عدلش جهان امروز رشک جنت است
2 چشم عقل دور بینش، پاسبان ملک دین فکرت رای متینش، برج حصن دولت است
3 هر نظر گرداندن از حزمش، بگرد مملکت رشته گلدسته آیین ملک و ملت است
4 ابر جودش، آبیار مزرع امید خلق برق تیغش باغبان گلشن امنیت است
1 «یوسف » مصر نکویی، از جهان رفت و، چشم عالمی گرینده است
2 حلقه در گوش نوازشهای اوست نام حاتم در جهان تازنده است
3 هرکجا آزاده مردی در جهان هست، از جان و دل او را بنده است
4 کهنه گرگ روزگار بی وفا کم چنین «یوسف » بچاه افگنده است
1 دگر شان دولت بلندی گرفت ز خانی که ایام جویای اوست
2 فلک احتشامی که انوار عدل چو خورشید تابان ز سیمای اوست
3 فروزنده نجمی، ز برج کمال که چشم خرد روشن از رای اوست
4 بود همتش کوهساری بلند که سرچشمه جود در پای اوست
1 این طرفه «سفینه »یی که در وی کشتی کشتی قماش معنیست
2 گیرند بکف، چو اهل فضلش چون کشتی نوح و، کوه جودیست
3 هر سوی ز اهل قال، بحثی هر گوشه ز اهل حال، بزمیست
4 هر صفحه، ز قوت روح، خوانی کزوی صد عمر میتوان زیست
1 زین خانه ز بس برون شدن مشکل گشت آسان نتواند نظر از شیشه گذشت
2 شد هشت از آنکه بهر تاریخ، از غیب گفتند:«کتابخانه » میخواهد «هشت »
1 از حکم «سلیمان » شه فرخنده سرشت «باب الجنة » از این بنا گشت بهشت
2 اتمام چو یافت، از پی تاریخش دل خامه گرفت و، «جنت خلد» نوشت
1 دلم قمری صفت کوکو زنان گفت که: «آه آزاد سروی از چمن رفت »
1 مبارک باد این درگاه سعد میمنت بنیان که از هر طاق آن پیداست چون بال هما، دولت
2 بود هر خشت آن دست دعا و، بهر تاریخش همی گوید:«گشاده باد این درگاه با دولت »!
1 خور اوج شاهنشهی، سایه حق محیط کرم، کوه مجد و شهامت
2 «سلیمان ثانی » که روشن چراغی ندارد چو او خاندان کرامت
3 ز سرکوب میخ وجود مخالف دهد خیمه عدل و دین را اقامت
4 به او چشم خلق است روشن الهی ز چشم بد خلق دارش سلامت
1 از برکات عهد دولت شاه عادل آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
2 گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
3 سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
4 بنده حضرت او، آنکه ز دولت او ساخته همت او، خاطر عالمی شاد