بی رخصت دل زبان بگفتن مگشا از واعظ قزوینی رباعی 1
1. بی رخصت دل زبان بگفتن مگشا
انگشت زبانست ترا عیب نما
...
1. بی رخصت دل زبان بگفتن مگشا
انگشت زبانست ترا عیب نما
...
1. افگند ز پای، ضعف پیری ما را
از دست ستد، پای جهان پیما را
...
1. نرمی، ز سر تو واکند غوغا را
سازد عاجز، ملایمت اعدا را
...
1. کاهید ز عشق تو تن و جان ما را
آمد شد ناله گشت سوهان ما را
...
1. تا کام دهی، نفس بخود معجب را
گردی شب و روز مشرق و مغرب را
...
1. دایم نبود جوانی ایام ترا
صبح پیریست در پی، این شام ترا
...
1. بر نقش جهان که راه زد جاهل را
تا چند کنی محو تماشا دل را؟!
...
1. در خانه، فراش و متکا نیست مرا
فرشی جز نقش بوریا نیست مرا
...
1. پیری از عمر کرده بیزار مرا
افگنده غم زمانه از کار مرا
...
1. نبود چون نام، دشمنی انسان را
بی نام و نشانیست امان ایمان را
...
1. از فیض هوا، سبز نگردد گل ما
با آب روان، حل نشود مشکل ما
...
1. یارب! نه سزای تست گر کرده ما
نی لایق درگه تو آورده ما
...