بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده از واعظ قزوینی غزل 1
1. بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
1. بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
1. ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخ اعتبارها
1. تا زنده است دل، نیست لذت پذیر دنیا
کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!
1. تن شود خاک و، همان سودای ما ماند به جا
سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند به جا
1. چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا
چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
1. ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا
گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
1. مده بافسر شاهی کلاه ترک و فنا را
بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را
1. الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
1. ز ناله باز ندارد کسی دل ما را
کسی نبسته زبان خروش دریا را
1. ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
1. قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را
برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
1. بس است شمع قناعت چون مسکن ما را
چرا بمهر بود چشم روزن ما را