ز چشم خونفشان خویش دارم از طبیب اصفهانی غزل 13
1. ز چشم خونفشان خویش دارم چشم از آن امشب
که از اشکم روان سازد به کویش کاروان امشب
...
1. ز چشم خونفشان خویش دارم چشم از آن امشب
که از اشکم روان سازد به کویش کاروان امشب
...
1. دربان نکند جرأت و خاصان ملک هست
گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟
...
1. رفته عمر و نیم جانی مانده است
واپسی از کاروانی مانده است
...
1. دل غمدیده بدنبال کسی افتادست
دادخواهی زپی دادرسی افتادست
...
1. از غم لیلی به وادی گرچه مجنون میگریست
گر رموز عشق دانی لیل افزون میگریست
...
1. ما را دگر زیار؛ تمنا نمانده است
چون طاقت تغافل بیجا نمانده است
...
1. گر چه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست
شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
...
1. تا بمن از ناز ساقی سرگران افتاده است
همچو شمع محفلم آتش بجان افتاده است
...
1. دیگر دلم خدنگ جفا رانشان شدست
جرمی ز من مگر بتو خاطرنشان شدست؟
...
1. عشقم آتش زد و از وی اثری پیدا نیست
وه ازین آتش پنهان شرری پیدا نیست
...
1. از حال ما چه پرسی ای بیوفا که چون است
دارم دل خرابی از غصه تو خونست
...