1 مسکینی و غریبی از حد گذشت ما را بر ما اگر ببخشی وقتست وقت یارا
2 چون ریختی بخواری خون مرا بزاری برتر بتم گذاری کافیست خون بها را
3 شه خفته و بدرگاه خلقی زداد خواهان غفلت ز دادخواهی خود چیست پادشا را
4 چون رحمت تو گردد افزون ز عذر خواهی هر چند بیگناهم عذر آورم خطا را
1 افزوده غمی چون بغم دیگرم امشب زنهار مگیرید ز کف ساغرم امشب
2 بر خرمن من دوش زدی آتش و رفتی بودت گذری کاش بخاکسترم امشب
3 گویند به تسکین من افسانه و ترسم بیرون رود اندیشه او از سرم امشب
4 آن به که طبیبم نکشد رنج مداوا بهبودی خود نیست دگر باورم امشب
1 ز چشم خونفشان خویش دارم چشم از آن امشب که از اشکم روان سازد به کویش کاروان امشب
2 مگر در بزم ما آن آتشینرخسار میآید که ما را همچو شمع افتاده است آتش به جان امشب
3 به عزم رقص در محفل کمر چون بست میگفتم که یک عاشق نخواهد برد جانی از میان امشب
4 تپیدنهای دل از حد گذشت امید آن دارم که تیر ناز او را سینهام گردد نشان امشب
1 دربان نکند جرأت و خاصان ملک هست گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟
2 مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست
3 از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را برخاست ز دل آهی و تیری ز کمان جست
4 ترسم که زیان بینی ازین شیوه بیندیش تا چند توان سوخت دلی یا جگری خست
1 رفته عمر و نیم جانی مانده است واپسی از کاروانی مانده است
2 در چمن در ره نشانی مانده است خاربست آشیانی مانده است
3 میرود تا پر گشاید عندلیب نه گلی نه گلستانی مانده است
4 چشمم از حسرت چو واپس ماندگان در قفای کاروانی مانده است
1 دل غمدیده بدنبال کسی افتادست دادخواهی زپی دادرسی افتادست
2 از من خسته خدا را به بتغافل مگذار که مرا کار بآخر نفسی افتادست
3 حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی کرده پرواز و بکنج قفسی افتادست
4 رفته هوشم ز سر و صبر زدل، از تو مرا تا بسر شوری و در دل هوسی افتادست
1 از غم لیلی به وادی گرچه مجنون میگریست گر رموز عشق دانی لیل افزون میگریست
2 رفته در محفل سخن از آتشینرویی که دوش شمع را دیدم که از اندازه بیرون میگریست
3 خون از چشم آشنا میریخت در بزم وصال وای بر بیگانه کآنجا آشنا خون میگریست
4 آه دردآلود را در دل نهفتم شام هجر آسمان از بس که از بیم شبیخون میگریست
1 ما را دگر زیار؛ تمنا نمانده است چون طاقت تغافل بیجا نمانده است
2 دوران نگر که ساغر عیشم دهد کنون کافتاده است شیشه وصهبا نمانده است
3 در راه عشق بسکه بپای دلم شکست خاری دگر بدامن صحرا نمانده است
4 گریم اگر بطرف چمن جای گریه است کان گل که بود بهر تماشا نمانده است
1 گر چه ما را دسترس بر دامن آن ماه نیست شکرلله از گریبان دست ما کوتاه نیست
2 بیقرار عشق را از محنت هجران چه باک سیل را اندیشه از پست و بلند راه نیست
3 می کند دلجوئی احباب ما را بی حضور وقت آنکس خوش که از حالش کسی آگاه نیست
4 گاه می گریم ز هجر و گاه می نالم ز عشق حاصل شمع وجودم غیر اشک و آه نیست