1 منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
2 آگه زرنج بادیه باشند واپس ماندگان محمل نشینان را چه غم باشد ز زخم خارها
3 هر کس که در این کاروان فهمد زبان عشق را داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها
4 گو باغبان بر روی ما بندد در گلزار را ما را نگاهی بس بود از رخنه دیوارها
1 درماندگی خود بکه گوئیم خدا را سلطان ندهد گوش بفریاد گدا را
2 گویند که هر تیره شبی را سحری هست گویا سحری نیست شب تیره ما را
3 گل در قدمت باد صبا ریزد و ترسم کز برگ گل آسیب رسد آن کف پا را
4 از شرط وفا نیست چو آزردن عاشق زین بیش مکن خون بدلم شرط وفا را
1 جا در صف عشاق مده اهل هوس را حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
2 تا بر دلت از ناله غباری ننشیند از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را
3 زآهم که شبیخون بفلک میزند امشب اندیشه کن ای صبح و نگهدار نفس را
4 گردیده بحسرت پی محمل بگشائی دانی که چه خون می چکد از ناله جرس را
1 چون خواهم با سگانش گرم سازم آشنائی را رقیب از رشگ آرد در میان حرف جدائی را
2 ز گلشن می رود آن شوخ بی پروا و می ترسم که با گل تازه سازد باز عهد بی وفائی را
3 نه از رحمست اگر آید بسر وقتم، که می خواهد شوم گریان چو آرد بر زبان حرف جدائی را
4 شبی آن ماه طلعت گر شود محفل فروز من کند در یوزه خورشید از چراغم روشنائی را
1 چون از طرف چمن آن سر و سیمینبر شود پیدا ز غوغای تذروان شورش محشر شود پیدا
2 درین گلشن ازین داغم که نوپرواز مرغان را رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
3 نمیدانم زیان و سود باز ار محبت را همیدانم که کالای وفا کمتر شود پیدا
4 چه حرفست این که میآید ز بلبل کار پروانه ترا چون من کجا یک عاشق دیگر شود پیدا
1 از هجر بت یگانه ما خون می چکد از ترانه ما
2 بر خاست ز آسیای افلاک افغان زشکست دانه ما
3 افتاده زمین خراب و بیخود از ناله عاشقانه ما
4 در بحر وجود همچو گوهر با خود بود آب و دانه ما
1 نیست هرگز ببد و نیک جهان کار مرا هست یکسان به برم سبحه و زنار مرا
2 آب آئینه ز عکس رخ من گل گردد گرد غم بسکه نشسته است برخسار مرا
3 چون حبابم نبود حوصله رطل گران می کند یک قدح باده سبکبار مرا
4 دیده بر همت دریا نگشایم چو صدف قطره اشگ بود گوهر شهوار مرا
1 دارد بسحر دعا اثرها دست من و دامن سحرها
2 هر شب بامید وعده تو چشمم شده فرش رهگذرها
3 از باخبران نشد سراغی جستیم خبر زبی خبرها
4 آرزده دلم هزار افسوس کافتاده بدام خوش کمرها
1 به همواری تهی کن از غم لیلیوَشان دل را ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
2 مکن کاوش ز مژگان پیش از این بادل که جز مهرت ندارد گوهری کاویدهام گنجینهٔ دل را
3 به گاه کشتنم از رخ چه سودا پرده برداری که از دیدار گل حسرت فزاید مرغ بسمل را
4 کند چون عزم کشتن قاتلم زین بیشتر ترسم نمیخواهم به خون آلوده بینم دست قاتل را
1 چو نیست دسترسم آنکه بوسم آن پا را به هرکجا که نهی پای بوسم آنجا را
2 تن هزار شهیدت فتاده بر سر کویت به احتیاط نه ای دوست بر زمین پا را
3 به رحم اگر به سوی کشتگان نمینگری نگه به جانب ایشان فکن تماشا را
4 بیا که بیگل رویت ز بس هجوم ملال نه سیر باغ شناسم نه گشت صحرا را