درماندگی خود بکه گوئیم از طبیب اصفهانی غزل 1
1. درماندگی خود بکه گوئیم خدا را
سلطان ندهد گوش بفریاد گدا را
1. درماندگی خود بکه گوئیم خدا را
سلطان ندهد گوش بفریاد گدا را
1. منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها
1. جا در صف عشاق مده اهل هوس را
حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
1. چون خواهم با سگانش گرم سازم آشنائی را
رقیب از رشگ آرد در میان حرف جدائی را
1. چون از طرف چمن آن سر و سیمینبر شود پیدا
ز غوغای تذروان شورش محشر شود پیدا
1. از هجر بت یگانه ما
خون می چکد از ترانه ما
1. نیست هرگز ببد و نیک جهان کار مرا
هست یکسان به برم سبحه و زنار مرا
1. دارد بسحر دعا اثرها
دست من و دامن سحرها
1. به همواری تهی کن از غم لیلیوَشان دل را
ازین وادی بکش ای ساربان آهسته محمل را
1. چو نیست دسترسم آنکه بوسم آن پا را
به هرکجا که نهی پای بوسم آنجا را
1. مسکینی و غریبی از حد گذشت ما را
بر ما اگر ببخشی وقتست وقت یارا
1. افزوده غمی چون بغم دیگرم امشب
زنهار مگیرید ز کف ساغرم امشب