1 اگر دانم که عشقت گرمتر خواهد تب خود را نسازم آشنای استجابت یارب خود را
2 دو عالم مطلب از یاد دو عالم می رود فریاد اگر آرم به یاد خویش ترک مطلب خود را
3 زهر صبح دلم خورشید عالمتاب می تابد به دست تیره روزی داده ام تا کوکب خود را
1 ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را
2 چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را
1 بسکه بر هم زد ز ترکش خانه زنبور را کرد چون مژگان به چشمم ظلمتستان نور را
2 کشتزار بی نیازی را غباری حاصل است خرمن آید در نظر نقش پی ما مور را
1 رخصت طوفان دهم گر اشک عالمگیر را گم کند چون موج دریا رشته تدبیر را
2 دل که بی آه است خواهم از نظر افکندنش بر میان بهر چه بندم ترکش بی تیر را
1 پیش می میرم به راهت نقش پای خویش را گرد سرگردم زیادت مدعای خویش را
2 روز محشر من شهید منت از شرم و حیا چون کنم اظهار یارب ماجرای خویش را
1 غم عشقت زده ره خواب مرا کرده پر کاسه خوناب مرا
1 دلیل بادیه دیوانگی بس است مرا همین نشانه فرزانگی بس است مرا
2 ز خویشتن به دیار جنون گریزانم که آشنایی بیگانگی بس است مرا
3 کجاست غم که کشد رخت من به کوی جنون به عقل نسبت همخانگی بس است مرا
1 حیرت آبادی که او پهلو نشین باشد مرا کاش همچون شمع جان در آستین باشد مرا
2 بی تو کی راضی شود جان وصال آموز من تا اثر در یارب و سر بر زمین باشد مرا
1 به آفتاب برابر مساز یار مرا که همنشین خزان می کنی بهار مرا
2 به خاک رهگذرت جا گرفته ام که نسیم به دامن تو رساند مگر غبار مرا
1 نیست در سر هوس جوش خریدار مرا می گدازد چه کنم گرمی بازار مرا
2 در بهاری که گلش رنگ حیا داشته است باغبان است ندیده است به گلزار مرا