غزلیات ناتمام در دیوان اشعار اسیر شهرستانی

سینه ای داده ام به تیغ جفا
جگر از چاک کرده ام پیدا
عیش وصلت قوام باده شوق
دل ندانم ز دست و سر از پا
دیده پاک حباب می حال است اینجا
لب خاموش دم صبح خیال است اینجا
نمک صید نکردن فره صیاد است
دام صد پاره به از بستن بال است اینجا
به رنگ لاله می جوشد پری جای شکار اینجا
به خون رنگ و بوی خویش می غلتد بهار اینجا
ره شوق تو بازیگاه طفلان است پنداری
ز شوخی هر طرف دیوانه می رقصد بهار اینجا
ز سیر قدر بهار و خزان شود پیدا
ز خار و گل هنر باغبان شود پیدا
کسی که زهر نخورده است شهد نشناسد
ز دشمنان مزه دوستان شود پیدا
نظاره خطش از هوش می برد ما را
به سیر باغ بناگوش می برد ما را
چه اوجها که گرفتیم تا غبار شدیم
نسیم کوی تو بر دوش می برد ما را
جنون دانسته گستاخ تماشا می‌کند ما را
که می‌داند حجاب عشق رسوا می‌کند ما را
به ذوق بی‌خودی با بوی گل برگ سفر داریم
نیاید گر بهار از پی که پیدا می‌کند ما را
اگر دل زیر بار غم نباشد بیم رسوایی است
سبک‌روحی خجل از کوه و صحرا می‌کند ما را
دهقان که ز ما بیش خرد حاصل ما را
از شبنم و گل ساخته آب و گل ما را
در قافله گریه مستانه ما هست
خضری که به جایی برساند دل ما را
جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را
گل همیشه بهار است در بغل ما را
کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند
نمانده با دگری غیر خود جدل ما را
همین بس است که در خاطر جفا باشیم
چه شد که چشم تو کم می کند محل ما را
الهی آشنا کن ساقی بیگانه ما را
که از زهر نگاهی پر کند پیمانه ما را
دل از بی دردی آمد در فغان سودای عشقی کو
که در زنجیر خاموشی کشد دیوانه ما را
حدیث درد عشق ما به نام دیگران گویید
به این تقریب شاید بشنود افسانه ما را
من که گشتم خاک ره پروای افلاکم چرا
من که کردم ترک سر از دردسر باکم چرا
رشک دل با دیده کم از اختلاط غیر نیست
کس چه می داند که در بزم تو غمناکم چرا
انتظار باده را هم نشئه ای در جام هست
گر نمی دانی مقیم سایه تاکم چرا