غزلیات در دیوان اشعار اسیر شهرستانی

هوا گلشن به گلشن می کشد دیوانه ما را
زخون توبه موج گل کند پیمانه ما را
شرابت دام می چیند تغافل جام می بخشد
به ما گر واگذارد دل وفا بیگانه ما را
سپند چشم بدکام دو عالم می توان کردن
شرابت می پرستد گریه مستانه ما را
ز رویت شعله ها گلشن ز خویت شمع ها روشن
تماشا برگ گل سازد پر پروانه ما را
اندیشه کند قبله شکیبایی ما را
آیینه کند آینه رسوایی ما را
تا عشق رمیدن کند از یاد نگاهی
وحشت زخدا خواسته تنهایی ما را
بی رخصت دل جرأت نظاره حرام است
باور نکنی شهرت خود رایی ما را
هر سایه مژگان به نظر قبله نما شد
حیرت ندرد پرده بینائی ما را
یا جلوه مده فرشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
فسونی خوانده چشمت شیشه‌ها را
که نرگسدان کند اندیشه‌ها را
خدایا وحشیان را رام ما کن
نخستین این تغافل‌پیشه‌ها را
مه نو در شفق خوش می‌نماید
به طاق ابرویش نه شیشه‌ها را
هر آهی بلبلی یا باغبانی
غمش گلزار کرد اندیشه‌ها را
به دل دوزد نگاهت سینه‌ها را
به گل گیرد رخت آیینه‌ها را
بهار سینه‌صافی بی‌خزان‌تر
ز دل روبد غبار کینه‌ها را
بیا زاهد که مست سجده یابی
به پای خُم شب آدینه‌ها را
نخستین گام سر باید نهادن
که بالا می‌رود این زینه‌ها را
گفتن راز چرا عربده پرداز چرا
به نیازی که نفهمیده ای این ناز چرا
دل ما هست اگر مطلبت آزار کسی است
روی دل دادن آیینه غماز چرا
دل اگر می تپد افلاک ز هم می ریزد
در فضای قفس این شوخی پرواز چرا
گرد هرگردش چشم تو دلم می گردد
نه بپرسی که چرا خانه برانداز چرا
گر یار در دل است عبث آرزو چرا
گر دیده محو اوست دگر جستجو چرا
ساقی پراست میکده دل ز بحرها
الفت شکار شیشه و جام و سبو چرا
ما را گداخت عمری و کس را خبر نکرد
گر ریختیم خون مروت مگو چرا
خالق وکیل ماست خلایق همین بس است!
گفتیم حرف خویش دگر گفتگو چرا
چه گویم با کسی راز دل دیوانه خود را
که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را
سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم
به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را
غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم
به سیل اضطراب دل دهم ویرانه خود را
ندارم سجده ای کز عهده خجلت برون آیم
سرکوی وفا یعنی عبادتخانه خود را
زوالی نیست دست پیشتر را
زدم در پرده راه هر نظر را
اگر سرد است اگر گرم است خونم
به هر رگ بسته دست نیشتر را
برآید گرد اگر دریا و ازکان
شکستی کی رسد آب گهر را
جنون نقش نگین خویش دارد
نهان لوح طلسم خیر و شر را
چو آیینه در دل گدازم نفس را
شکستن مبادا طلسم قفس را
نه بلبل نه پروانه این جذبه دارد
دهد بال پرواز من خار و خس را
به یاد تو پیمانه بخشم هوا را
به بوی تو گلدسته بندم هوس را
دچارم نشد ناله وگریه گاهی
که سازم پریشان دماغ جرس را