غزلیات در دیوان اشعار اسیر شهرستانی

آسودگی کجا دل بیتاب من کجا
شوق سفر کجا و قرار وطن کجا
در پرده جذبه گر نشود رهنمای شوق
یوسف کجا و رایحه پیرهن کجا
ابر است و گل شکفته و گلزار تازه روی
ساقی کجا پیاله کجا انجمن کجا
دیوانه نیستیم که پیمانه بشکنیم
ما از کجا و توبه پیمان شکن کجا
من و بزمی که به مژگان نرسد خواب آنجا
شود آرام می و ساغر سیماب آنجا
عندلیب چمنی گشته دلم کز نم اشک
شعله داغ بود لاله سیراب آنجا
شده ام غرقه بحری که ز اعجاز خطر
زلف منصور بود پیچش گرداب آنجا
شهر تبریز که گلگونی رخسار شفق
زرد رویی کشد از خجلت سرخاب آنجا
دل و جان سیرگاه یار خواه اینجا و خواه آنجا
من و بزمی که از خود می رود یاد نگاه آنجا
طلسمی بسته از هر سایه مژگان در اقلیمی
که چون دیوانه با زنجیر می گردد نگاه آنجا
زمین سبزه دشت محبت تازگی دارد
به مژگان دست در آغوش می روید گیاه آنجا
بنازد وادی وحشت ببالد سبزه مجنون
ندارد قطره جز چشم غزال ابر سیاه آنجا
بحر عشق است و وفا گوهر پاک است اینجا
کشتی چاره گران سینه چاک است اینجا
سیر بازار وفا محشر ارباب دل است
عالم تفرقه یک دامن پاک است اینجا
عالم امن و امان گوشه میخانه بس است
که نه بیم است و نه ترس است و نه باک است اینجا
مگذر از تربت مستان که نظرگاه وفاست
ذره خاک دل حوصله ناک است اینجا
بی غنچه و لاله داغ پیدا
بی نقش قدم سراغ پیدا
از چشمه طور می خورد آب
پیداست ز چشم داغ پیدا
عشق است نهان و آشکارا
کی می شود از چراغ پیدا
در زاویه های خاک پنهان
در آینه های داغ پیدا
جنون نمی کند از خویشتن جدا ما را
چه احتیاج به یاران آشنا ما را
اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم
کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را
کشیده تیغ و تغافل گرفته دامانش
کجا شناخته آن ترک میرزا ما را
خجل ز همرهی مستی و خمار شدیم
بگو چه رنگ برآرد دگر وفا ما را
روشنگر چشم و دل ما کن شب ما را
صیقل نزند تیره دلی مطلب ما را
دل شکر تو را از قلم شکوه نویسد
باور نکند ساده دلی یا رب ما را
شاید که تو یکبار ندانسته بخوانی
آیینه کند نقش نگین مطلب ما را
گفتند سویدای دل صبح امید است
دیدند چو در سوختگی کوکب ما را
از بسکه غمت گداخت ما را
نتوان از ما شناخت ما را
در ششدر داو رشک بودیم
دل برد ز غیر و باخت ما را
شرمنده دل چرا نباشیم
هر چند که سوخت، ساخت ما را
صد زخم جگر نواز بردیم
لعلش نمکین نواخت ما را
به امید کسی نگذاشت بیدادش دل ما را
خدا اجری دهد در کشتن ما قاتل ما را
هوای معتدل کشت پریشان را نمی سازد
ز برقی پرورد هر لحظه دهقان حاصل ما را
غبار خاطر مقصد شود سعی فضول اینجا
ندارد هیچ کوشش اجر سعی کامل ما را
شد از عکس رخت آیینه ها دیوان حیرانی
چه خواهد شد بخوان یکبار احوال دل ما را
سیرکن نو رسیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را