1 هر که او رو ز غیر او بر تافت پرتو نور او بر او برتافت
1 رحمی به دلم کن ای برادر عود دل من ز خود روا بگذر
1 هر زمان صنعی نماید در نظر می برد خلقی و می آرد دگر
1 تا تو خود را تمام نشناسی خواجه را از غلام نشناسی
1 به قدر روزنه تابد به خانه نور قمر اگر به مشرق و مغرب ضیاش نام بود
1 هر که بر نور رفت و باز آمد شک ندارم که او پشیمان است
1 این خرقهٔ چار وصله بگذار وان خلعت پادشاه بردار
1 ما و همان دلبران و جام شبانه تو و همین دوغ به او ترک و ترانه
1 لیس فیه الدار غیره دیار سخنی گفته ام چو آب زلال
1 بندهٔ مخلص است و دولتخواه بندهٔ بندگان حضرت شاه