تا ز نور روی او گشته از شاه نعمتالله ولی قصیده 1
1. تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
1. تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
1. از تتق کبریا صورت لطف خدا
بسته نقابی ز نور روی نموده به ما
1. از نور روی اوست که عالم منور است
حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است
1. مرد مردانه شاه مردان است
در همه حال مرد مردان است
1. گر نه آب است اصل گوهر چیست
جوهر گوهر منور چیست
1. عمر بی عشق می گذاری هیچ
حاصل از عمر خود چه داری هیچ
1. بنازم جان روح افزای سید
بنازم صورت زیبای سید
1. خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد
گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد
1. در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
1. دل چو سلطان ملک جان گردد
پادشاه همه جهان گردد
1. هرچه مقصود تو است آن گردد
هرچه گوئی چنین چنان گردد
1. رند مستی که گرد ما گردد
گر گدائیست پادشا گردد