1 کاری ندارم در جهان جز گریه در کردار خود چون من مبادا هیچ کس درمانده ا ندر کار خود
2 ای سرو قد سیم تن وی گل رخ نازک بدن از دوستان بشنو سخن خواری مکن با یار خود
3 لعل لبت با جان قرین زیر لبت در ثمین با حسن لطف این چنین ضایع مکن بازار خود
4 با چهره بهتر از مهی قدت به از سرو سهی بوسی به جانی می دهی بس خود بکن بازار خود
1 دل بسی گردید چون زلف تو دلداری نیافت کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت
2 هرکجا عشقت غمی دید اندر این جمعی که کرد گوییا غیر از دل ما یار غمخواری نیافت
3 زاهدا زرق ریا در کوچه رندان مپوش کین متاع آنجا بسی بردند و بازاری نیافت
4 چون خط و قد و رخت دل در گلستان ارم سبزه و سرو و گلی و طرف گلزاری نیافت
1 ای طاق دو ابروی تو محراب جبینها خاک سر کوی تو به از خلد برینها
2 گفتی که منم سرور و سرحلقه خوبان ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
3 از شرم لب لعل تو سرچشمه حیوان اندر ظلمات است نهان زیر زمینها
4 با زلف و خط و خال و دو چشم و خم و ابرو حسن تو برانگیخت بسی فتنه براینها
1 دل دید قدت ز قامت افتاد در واقعۀ قیامت افتاد
2 جان رفت که دل رهاند از عشق خود نیز در این ملامت افتاد
3 هر کو به سلام عشق آمد آنجا ز رهی سلامت افتاد
4 وان کو نکشید جام عشقت آخر به رهی ندامت افتاد
1 چو روز فرقت آن مه وداع دل کردم نماند صبرم و جان هم ز پی گسل کردم
2 برای ساختن هانه بهر سکانش تمام خاک رهش را به آب گل کردم
3 گسست رشته جانم چو از کشاکش عشق به عقد زلف تو آن رشته مشتغل کردم
4 ز سرخ رویی اگر لاله دم زدی در باغ به خون دیده ز روی تواش خجل کردم
1 بنما طلعت موجه خویش تا بگیرند دلبران ره خویش
2 بهر تو غیر جان نثارم نیست چون کنم من زدست کوته خویش
3 شب هجران من شود روشن گر نمایی تو رو چون مه خویش
4 نیست ما را ز خرمن حسنت حاصلی غیر روی چون که خویش
1 دل ز کار و بار عالم سر به سر برکندهام میکشم بار غمت از جان و دل تا زندهام
2 گرچه می گردد صراحی دم به دم بر جان من چون قدح خونم خورد آن لعل من در خندهام
3 نی شکر اشکسته شد آنگه ز لعلت کام یافت زین سبب اِشکَستِگان را از دل و جان بندهام
4 سرو را نسبت به قدش کردهام از راستی از قدش با همت کوتاه خود شرمندهام
1 کسی که عشق تو ورزید با فراغ نرفت دلش چو لاله پر از خون و جز بداغ نرفت
2 چه نافه ها که در آن زلف عنبر افشان نیست که خاک شد تن و بوی تو از دماغ نرفت
3 به نور روی تو بگذشت دل از آن خم زلف چرا که کس به شب تار بی چراغ نرفت
4 از آن دمی که لبت بوسه داد بر لب جام صفای لذت آن از دل نفاغ نرفت
1 هر سر که بوی سنبل تو در دماغ داشت از مشک و از شمامه عنبر فراغ داشت
2 در تن نماند یک سر مو بی نشان تو هر جا که دیدمش ز خدنگ تو داغ داشت
3 هر چند بود لاله جگر خون ز درد عشق لیکن به یاد لعل تو بر کف نفاغ داشت
4 دوشینه شمع روشنی خود به باد داد کز روی یار مجلس رندان چراغ داشت
1 مده هر دم سر آن زلف را تاب مزن دلهای مردم را به قلاب
2 ز سیل چشم گریانم عجب نیست زنم بر آتش دل دم بدم آب
3 خدنگ غمزهات درمان دلهاست مکن هر لحظه آن هر گوشه برتاب
4 مران ما را بحرمان از در خویش مکن با ما سخن دیگر از این باب