1 کسی مرد تمام است کز تمامی کند با خواجگی کار غلامی
2 پس آنگاهی که ببرید او مسافت نهد حق بر سرش تاج خلافت
3 بقایی یابد او بعد از فنا باز رود ز انجام ره دیگر به آغاز
4 شریعت را شعار خویش سازد طریقت را دثار خویش سازد
1 تبه گردد سراسر مغز بادام گرش از پوست بیرون آوری خام
2 ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست اگر مغزش بر آری بر کنی پوست
3 شریعت پوست، مغز آمد حقیقت میان این و آن باشد طریقت
4 خلل در راه سالک نقص مغز است چو مغزش پخته شد بیپوست نغز است
1 نبوت را ظهور از آدم آمد کمالش در وجود خاتم آمد
2 ولایت بود باقی تا سفر کرد چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
3 ظهور کل او باشد به خاتم بدو گردد تمامی دور عالم
4 وجود اولیا او را چو عضوند که او کل است و ایشان همچو جزوند
1 چه نور آفتاب از شب جدا شد تو را صبح و طلوع و استوا شد
2 دگر باره ز دور چرخ دوار زوال و عصر و مغرب شد پدیدار
3 بود نور نبی خورشید اعظم گه از موسی پدید و گه ز آدم
4 اگر تاریخ عالم را بخوانی مراتب را یکایک باز دانی
1 که شد بر سر وحدت واقف آخر شناسای چه آمد عارف آخر
1 کسی بر سر وحدت گشت واقف که او واقف نشد اندر مواقف
2 دل عارف شناسای وجود است وجود مطلق او را در شهود است
3 به جز هست حقیقی هست نشناخت از آن رو هستی خود پاک در باخت
4 وجود تو همه خار است و خاشاک برون انداز از خود جمله را پاک
1 اگر معروف و عارف ذات پاک است چه سودا در سر این مشت خاک است
1 مکن بر نعمت حق ناسپاسی که تو حق را به نور حق شناسی
2 جز او معروف و عارف نیست دریاب ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
3 عجب نبود که ذره دارد امید هوای تاب مهر و نور خورشید
4 به یاد آور مقام و حال فطرت کز آنجا باز دانی اصل فکرت
1 ندارد باورت اکمه ز الوان وگر صد سال گویی نقل و برهان
2 سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی به نزد وی نباشد جز سیاهی
3 نگر تا کور مادرزاد بدحال کجا بینا شود از کحل کحال
4 خرد از دیدن احوال عقبا بود چون کور مادرزاد دنیا
1 کدامین نقطه را نطق است «اناالحق» چه گویی هرزه بود آن یا محقق