تو گویی هست از شیخ محمود شبستری گلشن راز 12
1. تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
...
1. تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
...
1. به اصل خویش یک ره نیک بنگر
که مادر را پدر شد باز و مادر
...
1. که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
...
1. دگر کردی سؤال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست
...
1. مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
...
1. دگر گفتی مسافر کیست در راه
کسی کو شد ز اصل خویش آگاه
...
1. بدان اول که تا چون گشت موجود
کز او انسان کامل گشت مولود
...
1. نبی چون آفتاب آمد ولی ماه
مقابل گردد اندر «لی معالله»
...
1. کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
...
1. تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بیرون آوری خام
...
1. نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
...
1. چه نور آفتاب از شب جدا شد
تو را صبح و طلوع و استوا شد
...