1 دلم از کار این جهان بگرفت راست خواهی دلم ز جان بگرفت
2 مدح سعدی نگفته بیتی چند طوطی نطق را زبان بگرفت
3 آفتابیست آسمان بارش که زمین بستد و زمان بگرفت
4 پادشاه سخن بتیغ زبان تا بجایی که می توان بگرفت
1 آن یار کز مشاهده یار باز ماند دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند
2 اندرمقام وحشت هجر این دل حزین گویی کبوتریست که از یار باز ماند
3 هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش کز مدت فراق چه مقدار باز ماند
4 این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند
1 اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت
2 بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت
3 چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت
4 هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت
1 اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیست طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست
2 در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست
3 هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست
4 گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست
1 چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج
2 در نصرت خرد که هوا دشمن ویست با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج
3 گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج
4 چون نفس تند گشت بسختیش رام کن سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج
1 درین دور احسان نخواهیم یافت شکر در نمکدان نخواهیم یافت
2 جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت درو عدل و احسان نخواهیم یافت
3 سگ آدمی رو ولایت پرست کسی آدمی سان نخواهیم یافت
4 بدوری که مردم سگی میکنند درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
1 زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند
2 جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند
3 جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند
4 این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند
1 برون زین جهان یک جهانی خوشست که این خار و آن گلستانی خوشست
2 درین خار گل نی و ما اندرو چو بلبل که در بوستانی خوشست
3 سوی کوی جانان و جانهای پاک اگر می روی کاروانی خوشست
4 تو در شهر تن مانده ای تنگ دل ز دروازه بیرون جهانی خوشست
1 آن خداوندی که عالم آن اوست جسم و جان در قبضه فرمان اوست
2 سوره حمد و ثنای او بخوان کآیت عز و علا در شأن اوست
3 گر ز دست دیگری نعمت خوری شکر او می کن که نعمت آن اوست
4 بر زمین هر ذره خاکی که هست آب خورد فیض چون باران اوست
1 دیده تحمل نمی کند نظرت را پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
2 نزد من ای از جهان یگانه بخوبی ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
3 مشکلم است این که چون همی نکند حل آب سخن آن لبان چون شکرت را
4 عشق تو داده است در ولایت جان حکم هجر ستم کار و وصل داد گرت را