1 پیغام روی تو چو ببردند ماه (را) مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
2 خالت محیط مرکز لطفست و روشنست کین نقطه نیست دایره روی ماه را
3 بهر سپید رویی حسنت نهاده اند بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
4 دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
1 اگر دلست بجان می خرد هوای ترا وگر تن است بدل می کشد جفای ترا
2 بیاد روی تو تازنده ام همی گریم که آب دیده کشد آتش هوای ترا
3 کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان نه مردم اربگذارم درسرای ترا
4 اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست بترک هر دو بدست آورم رضای ترا
1 اختر از خدمت قمر دور است مگس از صحبت شکر دور است
2 ما از آن بارگاه محرومیم تشنه مسکین از آبخور دور است
3 پای من از زمین درگه او راست چون آسمان ز سر دور است
4 جهد کردم بسی ولی چکنم بخت و کوشش ز یکدگر دور است
1 ایا چوحسن بمعنی نکو بصورت خوب وصال تست مرا همچو عافیت مطلوب
2 شهید عشق تو بعد از اجل چو جان زنده گدای کوی تو نزد همه چو زر محبوب
3 چو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیز غم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوب
4 لبت که مست کند همچو خمر عاشق را میی زدرد مصفا ولی بشهد مشوب
1 ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را
2 بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را
3 آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را
4 لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را
1 چنان بوصل تو میلیست خاطر ما را که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را
2 بیا بیا که بشب چون چراغ درخوردست بروز شمع جمال تو مجلس ما را
3 ترا بصحبت ما هیچ رغبتی باشد اگر بود بنمک احتیاج حلوا را
4 ز خاک درگهت ابرام دور می دارم که آب درنفزاید ز سیل دریا را
1 ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
2 کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
3 عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را
4 یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را
1 زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را
2 درین ویرانه قالب ندارد جانم آرامی که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را
3 مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را
4 همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را
1 کسی که بار غم عشق آن پسر کشدا زمانه غاشیه دولتش بسر کشدا
2 کسی مدام چومن بی مدام مست بود که باده زآن لب شیرین چون شکر کشدا
3 کسی خورد می وصلش که بی ترش رویی چوزهر ساغر تلخش دهند در کشدا
4 غلام آن مه سیمین برم که از پی او مدام از رگ کان آفتاب زر کشدا
1 ای که لبت منبع آب بقاست درد تو بیماری دلرا دواست
2 آه که اندر طلب تو مرا رفت دل و درد دل ای جان بجاست
3 گر همه آفاق بگیرد کسی آنکه توانگر بتو نبود گداست
4 بهر دل تو چه توان ترک کرد مال ندارم من و جان خود تراست