1 دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما دیده از جان ساخت باید دیدن روی ترا
2 از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد بچشم وز سر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما
3 گر بیاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند تا بحشر از تربت من لاله گون روید گیا
4 نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا
1 کسی که بار غم عشق آن پسر کشدا زمانه غاشیه دولتش بسر کشدا
2 کسی مدام چومن بی مدام مست بود که باده زآن لب شیرین چون شکر کشدا
3 کسی خورد می وصلش که بی ترش رویی چوزهر ساغر تلخش دهند در کشدا
4 غلام آن مه سیمین برم که از پی او مدام از رگ کان آفتاب زر کشدا
1 بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا
2 غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا
3 چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
4 چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز که از میانه سیماب آب زر کشدا
1 چنان بوصل تو میلیست خاطر ما را که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را
2 بیا بیا که بشب چون چراغ درخوردست بروز شمع جمال تو مجلس ما را
3 ترا بصحبت ما هیچ رغبتی باشد اگر بود بنمک احتیاج حلوا را
4 ز خاک درگهت ابرام دور می دارم که آب درنفزاید ز سیل دریا را
1 مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را
2 سخن عشق بسی گفته شد و می گویند کس ازین راه ندانست امد اقصا را
3 راست چون صورت عنقاست که نقاشانش می نگارند و ندیدست کسی عنقا را
4 پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را
1 رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
2 بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا
3 ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم کز ناله های زارم زحمت بود شما را
4 از عشق خوب رویان من دست شسته بودم پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را
1 کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را
2 دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را
3 ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت در شرع بر توانگر حقی بود گدا را
4 گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد چون آفتاب ذره روشن کند هوا را
1 سوخت عشق تو من شیفته شیدا را مست برخاسته ای باز نشان غوغا را
2 کرد در ماتم جان دیده تر و جامه کبود خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا
3 قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه دور باشی است عجب قربت او ادنی را
4 چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟ چون ز خورشید کسی منع کند حربا را؟
1 چنان عشقش پریشان کرد ما را که دیگر جمع نتوان کرد ما را
2 سپاه صبر ما بشکست چون او بغمزه تیر باران کرد ما را
3 حدیث عاشقی با او بگفتیم بخندید او و گریان کرد ما را
4 چو بربط برکناری خفته بودیم بزد چنگی و نالان کرد ما را
1 هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا
2 ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا
3 زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا
4 گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا