1 من ندانم ز جملهٔ اشرار پُر گناهی چو بیگناهآزار
2 جز سیه روی وقت بیدادی نکند همچو زنگیان شادی
3 شغل دولت که از ستم سازی چه بود جز که گرگ و خرّازی
4 چون ز داد و ز رای خویشی شاد چون کنی بر فرود خود بیداد
1 گفت روزی حکایتی پیری که مرا بُد نشانهٔ تیری
2 کاندر آن روزگار شاهی بود عالم عدل را پناهی بود
3 داد و انصاف و عدل گستردی هرکسی بر ز بِرّ او خوردی
4 گفت روزی به رهزنی در تاخت دید در بند کرده کاله و ساخت
1 چون تبه شد خلافت مأمون ریخت مر خلق را به ناحق خون
2 کرد بر آل برمک آن بیداد کهکسی زان صفت ندارد یاد
3 یحیی بیگناه را چو بکشت گشت بر وی زمانه تنگ و درشت
4 مادری داشت یحیی مظلوم پیر و عاجز ز کام دل محروم
1 همچنین شاه ماضی با جود ناصرِ دین سرِ کرم مسعود
2 گشت بر بوالحسین میمندی متغیر ز چونی و چندی
3 رفع کردند مر ورا در کار از شیانی درم هزار هزار
4 عاقبت کشته شد بناحق و جور هیچ نابوده کار او را غور
1 حاجبی بُرد جام نوشروان دید آن شاه و کرد ازو پنهان
2 دل خازن ز بیم شه برخاست جام جُستن گرفت از چپ و راست
3 خازن از بیم جان خود بشتاب هرکسی را همی نمود عذاب
4 جان خازن بتافت از پی جام گشت از بیم شاه خونآشام
1 عدل کن زانکه در ولایت دل دَرِ پیغمبری زند عادل
2 در شبانی چو عدل کرد کلیم داد پیغمبریش اله کریم
3 تا شبانی نکرد بر حیوان کی شبان گشت بر سرِ انسان
4 عدل در دست آنکه دادگرست ناوک مرگ را قوی سپرست
1 روزی از روزها به وقت بهار رفت محمود زاولی به شکار
2 دید زالی نشسته بر سرِ راه رویش از دود ظلم گشته سیاه
3 بر تن از ظلم و جور پیراهن از گریبان دریده تا دامن
4 هر زمان گفتی ای ملک فریاد چیست این ظلم و چیست این بیداد
1 شحنهای در دهی شبی سرمست پای مرغ معلّمی بشکست
2 روز دیگر معلّم بیدین پیش بت رفت تا کند نفرین
3 وین سخن گشت منتشر در ده باز گفتند این سخن کِه و مِه
4 برد صاحب خبر به نوشروان قصّهٔ مرغ و شحنه و رُهبان
1 آن شنیدی که در دهی پیری خورد ناگه ز شحنهای تیری
2 رفت در پیش قاضی آن درویش گفت بنگر مرا چه آمد پیش
3 شحنه سرمست بود در میدان تیری افکند و زد مرا بر جان
4 قاضی او را بگفت از سرِ خشم قلتبانا نگه نداری چشم
1 شاه شاهان یمینِ دین محمود که جهان را به عدل بُد مقصود
2 شاه غازی یمین دین خدای که بُد او در زمانه بار خدای
3 یافته دین احمد تازی سرفرازی بدان شه غازی
4 روزی اندر دلش فتاد هوس که سوی رومیان فرستد کس