1 ای سنایی به گرد رضوان پوی دَرِ آن از ثنای سلطان جوی
2 شاه بهرامشاه مسعود آن که به حق اوست پادشاه جهان
3 ای سنایی کمِ سنایی گیر با ثنای شه آشنایی گیر
4 کانکه گوید به مدح او سخنی چون صدف پرگهر کند دهنی
1 عرش اگر بارگاه را زیبد شاه بهرامشاه را زیبد
2 شه به پشت حقیقت اعجاز نه ز روی گزاف و راه مجاز
3 هست چرخ ار چه هرزه دوران نیست هست قطب ارچه تنگ میدان نیست
4 هست از این روی سال و ماه مقیم نه ز رای سخیف و طبع سقیم
1 مثَل ابتدای دولت شاه بود چون یوسف و برادر و چاه
2 بود از آغاز رنج و غم خوردن عاقبت گنج بود و بر خوردن
3 آن فکندن به چاه بهر الم وآن بها کردنش به هژده درم
4 قیمتش هژده قلب یا کم و بیش و او ز هژده هزار عالم بیش
1 شحنهای در دهی شبی سرمست پای مرغ معلّمی بشکست
2 روز دیگر معلّم بیدین پیش بت رفت تا کند نفرین
3 وین سخن گشت منتشر در ده باز گفتند این سخن کِه و مِه
4 برد صاحب خبر به نوشروان قصّهٔ مرغ و شحنه و رُهبان
1 همچنین شاه ماضی با جود ناصرِ دین سرِ کرم مسعود
2 گشت بر بوالحسین میمندی متغیر ز چونی و چندی
3 رفع کردند مر ورا در کار از شیانی درم هزار هزار
4 عاقبت کشته شد بناحق و جور هیچ نابوده کار او را غور
1 چون تبه شد خلافت مأمون ریخت مر خلق را به ناحق خون
2 کرد بر آل برمک آن بیداد کهکسی زان صفت ندارد یاد
3 یحیی بیگناه را چو بکشت گشت بر وی زمانه تنگ و درشت
4 مادری داشت یحیی مظلوم پیر و عاجز ز کام دل محروم
1 بنه ای عدل تو بقای جهان در کنار جهان سزای جهان
2 چون درِ عدل باز شد بر تو درِ دوزخ فراز شد بر تو
3 عدل مر مرگ را بریزد آب جور مر فتنه را ببندد خواب
4 هست شادی دل ستمگاران خوش و اندک چو خواب بیماران
1 به نقیبی بگفت روزی امین که بران صد پیاده در صف کین
2 او حدیث امین به جای بماند بشد و صد سوار در صف راند
3 چون چنان دید گرم گشت امین پس بدو گفت کای چنین و چنین
4 نه درین ساعت ای بدِ بدکار منت گفتم پیاده بر نه سوار
1 ور دبیر از تو بینوا باشد دان که تدبیرها خطا باشد
2 هرکجا کور دیدبان باشد لاجرم گرگ سر شبان باشد
3 عقل خندد به زیر دامن در بر کر خسک و کور سوزن گر
4 ببرد آب عالم ابرار مدحت پادشاه آتش خوار
1 گفت روزی حکایتی پیری که مرا بُد نشانهٔ تیری
2 کاندر آن روزگار شاهی بود عالم عدل را پناهی بود
3 داد و انصاف و عدل گستردی هرکسی بر ز بِرّ او خوردی
4 گفت روزی به رهزنی در تاخت دید در بند کرده کاله و ساخت