1 تا به حشر ای دل از ثنا گفتی همه گفتی چو مصطفا گفتی
2 نام او بردی از جهان مندیش حور دندان کنان خود آید پیش
3 دوزخ از نام او چنان برمد که ز لاحول دیو جان برمد
4 هرچه خواهی درایت او دان وآنچه یابی عنایت او دان
1 نور کز خلق او مؤثّر شد چشمهٔ آفتاب و کوثر شد
2 پیش آن مقتدای رحمانی عقل با حفص شد دبستانی
3 قدم صدق یافت نقل از وی وز عقیله برست عقل از وی
4 چون درآمد به مرکز سفلی گفت دین را هنوز تو طفلی
1 برده بر بام آسمان رختش سایهٔ بخت و پایهٔ تختش
2 صورتی را که بود اهل قبول کردش از صورت طلب مشغول
3 نسبت از عقل آن جهانی داشت هم معالی و هم معانی داشت
4 دنیا آورده در قدم او بود غرض حکمت قِدم او بود
1 گر ملک دیو شد گه آدم دیو در عهد او ملک شد هم
2 هیچ سائل به خُشندی و به خشم لا در ابروی او ندیده به چشم
3 نو بیننده درّ گوینده جز از آن در نجسته جوینده
4 کفر اشهاد کرده بر مویش عقل دریوزه کرده از کویش
1 شب معراج چون به حضرت رفت با هزاران جلال و عزّت رفت
2 چون به رفرف رسید روح امین جُست فرقت ز مصطفای گزین
3 جبرئیل از مقام معلومش باز گشت و بماند محرومش
4 گفت شاها کنون تو خود بخرام که مرا بیش از این نماند مقام
1 زحلش زیر پای کرده نثار همّت و ذهن و حفظ و فکر و وقار
2 مشتری جانش را سپرده عطا صدق و عدل و صلاح و دین و وفا
3 داده مریخش از برای خطر مجد و اقدام و عزم و زور و ظفر
4 شمس پیشش کشیده بهر جمال نعمت و رفعت و بها و جلال
1 خرد و جام او به هر دو سرای واسطه در میان خلق و خدای
2 تیغ و قرآن ورا شده معجز نشود شرع او خلق هرگز
3 او چو موسی علی ورا هارون هر دو یک رنگ از درون و برون
4 هرکه از در درآمده بر او تاج زدنی نهاده بر سر او
1 آدم و آنکه شمّت جان داشت پای دامانش بر گریبان داشت
2 آدم از مادر عدم زاده او چراغی بدو فرستاده
3 غیب یزدان نهاده در دل او آب حیوان سرشته در گِل او
4 دیدهٔ او به گاه منزل خواب تا سوی عرش برگرفته نقاب
1 کرد خصمان برو جهان فراخ تنگ همچون درونگه درواخ
2 بیسبب خصم قصد جانش کرد او بدانست و زان امانش کرد
3 بار دیگر به قصد او برخاست بیگناهی ورا بکشتن خواست
4 پس سیم بار عزم کرد درست شربت زهر همچو بار نخست
1 آدمی چون بداشت دست از صیت هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت
2 هرکه راضی شود به کردهٔ زشت نزد آنکس چه دوزخ و چه بهشت
3 مرد عاقل برآن کسی خندد کز پی خویش نار بپسندد
4 دین به دنیا بخیره بفروشد نکند نیک و در بدی کوشد