1 آدمی سوی حق همی پوید آن نکوتر که شکر او گوید
2 اوست بیشکل و جسم و هفت و چهار ایزد فرد و خالق جبّار
3 شکل و جسم و طبایع و تبدیل آدمی راست ماه و سال عدیل
4 موضع کفر نیست جز در رنج مرجع شکر نیست جز سرِ گنج
1 هرکه را عون حق حصار شود عنکبوتیش پردهدار شود
2 سوسماری ثنای او گوید اژدهائی رضای او جوید
3 نعل او فرق عرش را ساید لعل او زیب فرش را شاید
4 زهر در کام او شکر گردد سنگ در دست او گهر گردد
1 از من و از تو کارسازی را بیزبانیست بینیازی را
2 بینیازیش را چه کفر و چه دین بیزبانیش را چه شک چه یقین
3 بینیازی نیاز جوی از تو پاس داری سپاس گوی از تو
4 به حقیقت بدان که هست خدای از پی حکم و حکمت بسزای
1 راد مردی کریم پیش پسر داد چندین هزار بدرهٔ زر
2 پسرش چون بدید بذل پدر تر زبان شد به عیب و عذل پدر
3 گفت بابا نصیبهٔ من کو گفتش ای پور در خزانهٔ هو
4 قسم تو بی وصی و بیانباز من به حق دادم او دهد به تو باز
1 آن نبینی که پیشتر ز وجود چون تو را کرد در رحم موجود
2 روزیت داد نُه مه از خونی کردگار حکیم بیچونی
3 در شکم مادرت همی پرورد بعد نُه ماه در وجود آورد
4 آن درِ رزق بر تو چُست ببست دو در بهترت بداد به دست
1 جهد کن تا زنیست هست شوی وز شراب خدای مست شوی
2 باشد آنرا که دین کند هستش گوی و چوگان دهر در دستش
3 چون ازاین جرعه گشت جان تو مست بر بلندی هست گردی پست
4 هرکه آزاد کرد آنجایست حلقه در گوش و بند برپایست
1 چون تو از بود خویش گشتی نیست کمر جهد بند و در ره ایست
2 چون کمر بسته ایستادی تو تاج بر فرق دل نهادی تو
3 تاج اقبال بر سرِ دل نه پای ادبار بر خور و گل نه
4 گرت باید که سست گردد زه اولا پوستین به گازر ده
1 اینهمه علم جسم مختصر است علم رفتن به راه حق دگرست
2 علم آن کش نظر ادقّ باشد علم رفتن به راه حق باشد
3 سوی آنکس که عقل و دین دارد نان و گفتار گندمین دارد
4 چیست این راه را نشان و دلیل این نشان از کلیم پرس و خلیل
1 هرکه خواهد ولایت تجرید وآنکه جوید هدایت توحید
2 از درونش نماید آسایش وز برونش نباشد آرایش
3 آن ستایش که از نمایش اوست ترک آرایش و ستایش اوست
4 بر درِ شه گدای نان خواهد باز عاشق غذای جان خواهد
1 کرد روزی عمر به رهگذری سوی جوقی ز کودکان نظری
2 همه مشغول گشته در بازی کرده هریک همی سرافرازی
3 هریکی از پس مصارعتی بنمودی ز خود مسارعتی
4 برکشیده برای خطّ و ادب جامه از سر برون به رسم عرب