1 ای جهان آفرین جان آرای وی خرد را به صدق راهنمای
2 در بهشت فلک همه خامان در بهشت تو دوزخ آشامان
3 بر درت خوب و زشت را چکنم چون تو هستی بهشت را چکنم
4 که نماید در آینهٔ تزویر غرض نکتهٔ علیم و قدیر
1 چون ز درگاهِ تست گو میمال خواب را زیر پای خیل خیال
2 همچو شمع آنکه را نماند منی در تو خندد چو گردنش بزنی
3 با تو با جاه و عقل و زر چکنم دین و دنیا تویی دگر چکنم
4 تو مرا دل ده و دلیری بین رو به خویش خوان و شیرین بین
1 داده از حکم تو تمنّی را امر دین را و عقل دنیی را
2 آنچه زاید ز عالم از امرست وآنچه گوید نبی هم از امرست
3 کفر و دین خوب و زشت و کهنه و نو یرجع الامر کلّه زی او
4 هرچه در زیر امر جبّارند همه بر وفق امر بر کارند
1 کور را گوهری نمود کسی زین هوس پیشه مرد بوالهوسی
2 که ازین مُهره چند میخواهی گفت یک گرده و دو تا ماهی
3 نشناسد کسی چه داری خشم لعل و گوهر مگر به گوهر چشم
4 پس چو این گوهر نداد خدای این گهر را ببر تو ژاژ مخای
1 از پس این براق شوق بُوَد شوق در گردنش چو طوق بُوَد
2 آفرینش چو گشت زندانش پس خلاصی طلب کند جانش
3 آتشیش از درون برافروزند که ازو عقل و جان و تن سوزند
4 تا که خود یار عشق خودبین است بوتهٔ توبه از پی این است
1 در حق حقّ غضب روا نبود زانکه صاحب غضب خدا نبود
2 غضب و حقد هر دو مجبورند وین صفت هردو از خدا دورند
3 غضب و خشم و کین و حقد و حسد نیست اندر صفات فرد اَحد
4 همه رحمت بود ز خالق بار هست بر بندگان خود ستّار
1 باز را چون ز بیشه صید کنند گردن و هردو پاش قید کنند
2 هر دو چشمش سبک فرو دوزند صید کردن ورا بیاموزند
3 خو ز اغیار و عاده باز کند چشم از آن دیگران فراز کند
4 اندکی طعمه را شود راضی یاد نارد ز طعمهٔ ماضی
1 کرهّای را که شد سه سال تمام رائضش درکشد به زخم لگام
2 مر ورا در هنر بفرهنجد توسنی از تنش بیاهنجد
3 کرّه را بر لگام رام کند نام او اسب خوش لگام کند
4 بارگیر ملوک را شاید به زر و زیورش بیاراید
1 هست حق را ز بهر جان شریف اندر اثناء حکم صنع لطیف
2 داند آنکس که خُردهدان باشد کانچه او کرد خیرت آن باشد
3 نیک نز میل و بد نه ز اسبابست بد نه از فصد لیک جلّابست
4 نام نیکو و زشت از من و تست کار ایزد نیکو بُوَد به درست
1 بندگان را که از قدر حذر است آن نه زیشان که آن هم از قدر است
2 قدر و تقدیر او نهاد چو چنگ که شناسد همی ز نام و ز ننگ
3 زان چو بربط به هر خیال همی خفته نالد ز گوشمال همی
4 پیش دیوانِ حکم او جز مرد شکر سیلی حق که داند کرد