1 دیده نبیند همی، نقش نهان ترا بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
2 حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
3 در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی نیست نهانخانهای ثروت جان ترا
4 زان لب تو هر دمی گردد باریکتر کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
1 ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
2 ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
3 رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
4 برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
1 آراست جهاندار دگرباره جهان را چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را
2 فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد خورشید بپیمود مسیر دوران را
3 ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
4 هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب رضوان بگشاید همه درهای جنان را
1 ای ازل دایه بوده جان ترا وی خرد مایه داده کان ترا
2 ای جهان کرده آستین پر جان از پی نثر آستان ترا
3 سالها بهر انس روحالقدس بلبلی کرده بوستان ترا
4 شسته از آب زندگانی روح از پی فتنه ارغوان ترا
1 منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
2 شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
3 گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا
4 هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
1 ای نهاده پای همت بر سر اوج سما وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
2 بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا
3 مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
4 لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
1 مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
2 بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
3 گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
4 نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
1 کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
2 موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
3 نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
4 گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
1 ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
2 گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
3 پس غافلی از مذهب رندان خرابات این عیب تمامست چو تو خیره سری را
4 هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق محرومتر از تو نشناسم بشری را
1 شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
2 نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را
3 چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را
4 از برای عز دیدار سیاوخشی و شش همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را