1 چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
2 هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
3 زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را
4 هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را
1 تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست
2 آنجا که جمال دلبر آمد والله که میان خانه صحراست
3 وانجا که مراد دل برآمد یک خار به از هزار خرماست
4 گر چه نفس هوا ز مشکست ورچه سلب زمین ز دیباست
1 ای مسلمانان مرا در عشق آن بت غیرتست عشقبازی نیست کاین خود حیرت اندر حیرتست
2 عشق دریای محیط و آب دریا آتشست موجها آید که گویی کوههای ظلمتست
3 در میان لجهاش سیصد نهنگ داوری بر کران ساحلش صد اژدهای هیبتست
4 کشتیش از اندهان و لنگرش از صابری بادبانش رو نهاده سوی باد آفتست
1 ای همه خوبی در آغوش شما قبلهٔ جانها بر و دوش شما
2 ای تماشاگه عقل نور پاش در میان لعل خاموش شما
3 وی امانت جای چرخ سبز پوش بر کران چشمهٔ نوش شما
4 آهوان در بزم شیران در شکار بندهٔ آن خواب خرگوش شما
1 نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا نیست بیگفتار تو در دل توانایی مرا
2 در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا
3 عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا
4 چشمهٔ خورشید را از ذره نشناسم همی نیست گویی ذرهای دردیده بینایی مرا
1 ماهرویا در جهان آوازهٔ آواز تست کارهای عاشقان ناساخته از ساز تست
2 هر کجا نظمیست شیرین قصههای عشق تست هر کجا نثریست زیبا نامهای ناز تست
3 باز عشقت جمله بازان را چو تیهو صید کرد هست عالی همت آن بازی که صید باز تست
4 صدهزاران دل فدا بادا دلی را کاو ز عشق سال و ماه و روز و شب مشغول شاهدباز تست
1 مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
2 گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را
3 زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را
4 چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
1 جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را
2 توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
3 گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
4 با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را
1 باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را
2 باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را
3 باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت آن سیه پوشان کفر انگیز ایمانسوز را
4 سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان باز در کار آر نوک ناوک کین توز را
1 باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
2 باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را
3 ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را در میان بحر حیرت لولو فریاد را
4 خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را