1 بیا که سوخت ز شوق تو لاله در صحرا بود به راه تو چشم غزاله در صحرا
2 خورد ز لاله چو مستان انجمن هر دم به یاد چشم تو آهو پیاله در صحرا
3 روم ز شوق تو بیرون ز شهر، تا چو جرس کنم به کام دل خویش ناله در صحرا
4 اثر نبود ز مجنون، که دشت پیمایی چو گردباد به من شد حواله در صحرا
1 من از میانه برون، یار در کنار مرا حجاب عشق چه شد، پرده ای بیار مرا
2 غرور صف شکنی داشتم، چه دانستم شکست می دهد این گونه یک سوار مرا
3 فروگرفته ز بس جوش گریه ام بی تو برآمد ابر ز دامن چو کوهسار مرا
4 چه سود چوب گل ای دوستان که شور جنون ز هر بهار فزون است این بهار مرا
1 درین کشور چه میپرسی غرور حسن سرکش را که با شمشیر چوبین می کشند اطفال آتش را
2 ز گلشن می رسم چون خسته ای کز جنگ برگردد که گلبن بر دلم از تیر خالی کرده ترکش را
3 درین گلشن من آن نخل کهن پرورده ی خشکم که گل گل بشکفد، پیشش بری چون نام آتش را
4 نباشد جای مو در کف، ولی گر خط او بیند سلیمان جای در کف می دهد آن موی دلکش را
1 در دیده ندارم دگر ای عهدشکن آب تا چند به عالم تو زنی آتش و من آب
2 تا کی به تمنای گل روی تو باشم سرگشته ی عالم چو بر اطراف چمن آب
3 هرگاه گذشتی به دل، از اشک سبک خیز یک نیزه چو فواره گذشت از سر من آب
4 سرچشمه ی حیوان به سکندر بگذارد یک بار خورد خضر گر از چاه ذقن آب
1 نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
2 بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
3 هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
4 خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
1 سخن ماست سربسر مرغوب گرچه پیچیده است چون مکتوب
2 چشم از جلوه های قامت دوست همچو دریا پر است از آشوب
3 خاک از بس که رفتم از دل، شد پنجه ام ریشه ریشه چون جاروب
4 دوستی نیست رحم بر کاهل آتش مرده زنده گشت به چوب
1 خون گل ریزد درین باغ پرافسون آفتاب میزند چون ماه بر شبنم شبیخون آفتاب
2 عمرها رفت و همان بیگانهای با ما، مگر در قیامت گرم خواهی شد به ما چون آفتاب؟
3 از بتان هند هرشب محفلم بتخانه است میرود از خانهٔ من صبح بیرون آفتاب
4 چند از بیم نم طوفان چشم تر، دهم پیکر شوریدهٔ خود را چو مجنون آفتاب
1 بر آن سرم که کنم فاش گفتگوی شراب گواه مستی زاهد شوم چه بوی شراب
2 رسانده ایم به جایی شراب خوردن را که پشت دست نهد پیش ما سبوی شراب
3 به محفلی که نباشی چو موج می خندان حباب هم نگشاید نظر به روی شراب
4 رسید فصل بهار و ضرور شد دیگر دماغ خشک مرا روغن کدوی شراب
1 نوبهار است و به جدول میرود مستانه آب دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
2 بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست چوب گل گر میزند بر آتش دیوانه آب
3 گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
4 از ضرورت آب اکنون میپرستند اهل کفر میشود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
1 بهار است و چمن چون روی محبوب چو قد یار، هر سروی دل آشوب
2 دل از موج و دم ماهی گشاید صفای خانه از آب است و جاروب
3 کبوتر را فرستادم به سویش خط آزادی اش دادم ز مکتوب
4 گروهی نیستند ابنای عالم که بگذارند یوسف را به یعقوب