1 ای قناعت مژدهای ده شاه هفت اقلیم را از کلاه فقر و بردارش ز سر دیهیم را
2 میدود گر جانب گرداب دایم همچو موج از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را
3 جان فدای آن رسولی کآورد پیغام دوست بت برای این به پا افتاد ابراهیم را
4 از سبکروحی ز جا خیزم برای هر نسیم چون غبار آموز از من شیوهٔ تعظیم را
1 دیوانه ایم و وادی عشق است دشت ما آید پیاده گل ز گلستان به گشت ما
2 از کس مپرس آنچه به ما رفته زین محیط از سطرهای موج بخوان سرگذشت ما
3 آسان بود شکست صف بیدلان عشق یک ناوک از نگاه تو و هفت و هشت ما
4 رسوای کوی عشق چو خورشید محشریم از بام آسمان، فلک افکنده طشت ما
1 برق عشق آمد که سوزد خرمن تدبیر را با گریبان کار افتد دست دامنگیر را
2 نام من در دفتر اهل شهادت داخل است کرده ام روشن سواد جوهر شمشیر را
3 پاسبان مستی ما نیست غیر از تیغ عشق برگ نی باشد مگس ران وقت خفتن شیر را
4 از طلسم هند آزادی تجرد می دهد چاره عریانی بود این خاک دامنگیر را
1 کی به دل آرم خیال آشیان خویش را کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را
2 همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!
3 در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته بر سر سروی نهادم خان و مان خویش را
4 نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن می مکم چون غنچه اطراف دهان خویش را
1 سرو چون سایه ز پی آمده رفتار ترا نرگس زن شده گل، گوشه ی دستار ترا
2 پای مجنون تو در سلسله کی بند شود طوق و زنجیر رکاب است طلبکار ترا
3 عهد کردم که گر این بار به کوی تو رسم سرمه ی دیده کنم سایه ی دیوار ترا
4 ای برهمن، شود از صدق تو گر شیخ آگاه تار تسبیح کند رشته ی زنار ترا
1 کی ز تیغ آفتاب خویش باشد غم مرا سر بود در راه او چون قطرهٔ شبنم مرا
2 من که همچون سبزهام هر شبنم آب زندگی ست از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا
3 معجز عیسی ز زخم سینهٔ من عاجز است کی چو داغ آینه سودی دهد مرهم مرا
4 تا به کی از آتش هر کس گدازم همچو موم کاشکی بردی دلی از سنگ چون خاتم مرا
1 دلم به عشق هلاک است کینه خواهی را که دام عیش بود موج بحر ماهی را
2 کسی که باخته نقد شباب را، داند که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
3 گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
4 ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
1 گر به گوش خود ز مردم بشنوی گفتار را از خوی خجلت بشویی نسخهٔ اشعار را
2 شعر خود را گر به از هر شعر دانی دور نیست بهتر از آب بقا باشد عرق بیمار را
3 در بلندی همچو آن، دیگر نداری مصرعی زینت دیوان خود کن طرهٔ دستار را
4 در سواد نامهات هر لفظ معنی میخورد چارهای کن آخر این موران معنیخوار را
1 یارب این چاک گریبان ز چه باشد گل را چیست آیا سبب آشفتگی سنبل را
2 خویش را بس که دلیرانه زدم بر دریا لرزه چون موج بر اندام فکندم پل را
3 گل فرستاده به من تا کند آزار مرا می روم تا که زنم بر سر دشمن گل را
4 از گرفتاری من خاطر آن گل جمع است رشته، مغز قلم پا بود این بلبل را
1 شکست فتح بود بیدلان جنگ ترا چو بت پرست کند سجده، شیشه سنگ ترا
2 بود ز تنگی جا گر به سینه ام دلگیر به دیده چون مژه جا می دهم خدنگ ترا
3 هزار رنگ برآمد به پیش روی تو گل ولی نشد که تواند نمود رنگ ترا
4 ز حرف کشتن ما روزگار می خواهد کند چو غنچه پر از زر دهان تنگ ترا