بس است شاهد مستی همین گلستان از سلیم تهرانی غزل 49
1. بس است شاهد مستی همین گلستان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
1. بس است شاهد مستی همین گلستان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
1. ریزد ز بس غبار دل از هر فغان ما
پر خاک شد چو حلقه ی دام آشیان ما
1. خوش آن زمان که سر مهر بود خوبان را
کرشمه منع نمی کرد آه و افغان را
1. آیینه کجا دیده ست، رخسار چو ماهش را
با سرمه چه آمیزش، مژگان سیاهش را
1. نگاه باغبانم، میپرستم لاله و گل را
کنم چون موی پیغمبر زیارت شاخ سنبل را
1. فلک نبود به مستی حریف نالهٔ ما
چو لاله ریخت از آن سرمه در پیالهٔ ما
1. میجهد برق ز آه دل غمپیشهٔ ما
شعله دارد حذر از تیر نی بیشهٔ ما
1. چو غنچه نیست نهان از کسی دفینهٔ ما
کف گشاده بود همچو گل خزینهٔ ما
1. مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا
غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
1. منم آن مرغ که دل نوحه طراز است مرا
قفسی تنگ تر از چنگل باز است مرا
1. نشد درست به هندوستان شکستهٔ ما
نماز بود در او، کار دست بستهٔ ما
1. تماشایش برد از آهوی وحشی تک و دو را
ز رفتن بازدارد حیرتش عمر سبکرو را