نماید خرمن آزادگان چون از سلیم تهرانی غزل 37
1. نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
1. نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
1. چشمت ز ناز بسته به نظاره راه را
زنجیر کرده است ز مژگان نگاه را
1. ما گرفتاریم و غیر از ناله نبود کار ما
بیضهٔ بلبل بود هر غنچهٔ گلزار ما
1. کند به راه تو پامال، آسمان ما را
حباب آبله ی پاست موج دریا را
1. احتراز از عشق کی باشد دل دیوانه را؟
شعله، از مستی بود مهتاب، این پروانه را
1. گریه طوفان می کند از نکهت محبوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
1. میدهد سیل سراغ ره ویرانهٔ ما
چون صدف در بغل موج بود خانهٔ ما
1. عشق دیگر در فغان آورده ناقوس مرا
غنچهٔ گلبرگ آتش کرده فانوس مرا
1. آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
1. تا به کی آن آهوی وحشی نگردد رام ما
ز انتظار او غبار آورد چشم دام ما
1. نتوان گفت به رویش سخن آینه را
نسبتی با تن او نیست تن آینه را
1. سینه ریشانیم و دارد آن دهن درمان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما