1 شعله دارد ز تو آیین غضبناکی را اجل از طرز تو آموخته بی باکی را
2 ای جوانان، هنر از پیر بباید آموخت یاد گیرید ز ما مستی و بی باکی را
3 مرکز دایره ی موج محیط است زمین به حقارت منگر این بدن خاکی را
4 بهر جانی چه کشی این همه تلخی ز جهان باد شیرینی جان زهر، تو تریاکی را!
1 لب تو کرد پر از می ایاغ آینه را نمود زلف تو دود چراغ آینه را
2 به صبر چاره ی درد دلم حواله مکن مبند مرهم زنگار، داغ آینه را
3 به راه عشق ز غم روی دل متاب که هست صفا ز سبزه ی زنگار، باغ آینه را
4 ز لطف پیر مغان یافتم ز دل خبری گرفته ام ز سکندر سراغ آینه را
1 ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
2 برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
3 شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را
4 اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست رخت قصب قبول ندارد عبیر را
1 عشق را در قید دارد پیکر رنجور ما گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
2 پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما
3 بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما
4 خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما
1 به گوش کس نبود آشنا حکایت ما رموز عشق بود سر بسر روایت ما
2 خوشم به صحبت عنقا، که غیر ازو عمری ست کسی نیامده از جانب ولایت ما
3 به کینه جویی خصم از میانه ی احباب کسی نکرد جز افتادگی حمایت ما
4 دو گوشواره ی عرشند بر هم ارزانی فغان بی اثر و آه بی سرایت ما
1 رهنمایی چون کنم در دیدن او دیده را؟ حاجت تعلیم نبود مردم فهمیده را
2 هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او شانه داند معنی این مصرع پیچیده را
3 گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد، ولی نیست بیم از گریه ام این گرگ باران دیده را
4 در زمان طالع ما تیره روزان بس نشد فتنه زاییدن شب گیسو به خون غلتیده را
1 نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
2 جهان از میپرستی چون خرابم میتواند کرد؟ چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
3 بلندی پست فطرت را به اندک مایهٔ دنیاست که معراجیست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
4 الهی آتشی در خانهٔ مرغ چمن افتد! که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحبکلاهی را
1 چشمت ز ناز بسته به نظاره راه را زنجیر کرده است ز مژگان نگاه را
2 کرد از حجاب حسن تو یوسف ز بس عرق از سرگذشت آب چو فواره چاه را
3 در هند سوخت شوق کمرهای نازکم پیران خورند حسرت موی سیاه را
4 کارم چو گردباد بود خاک بیختن گم کرده ام به بادیه ی شوق، راه را
1 ما گرفتاریم و غیر از ناله نبود کار ما بیضهٔ بلبل بود هر غنچهٔ گلزار ما
2 دست بر سر میزند همچون مگس شکرفروش زهر خود را بس که شیرین کرد در بازار ما
3 عشق کار خویش را کی می گذارد ناتمام چارسویی می کند یک خشت را معمار ما
4 بر سر ما گر رسد دستی، ز بس آشفته ایم مغز سر چون گرد خیزد از سر دستار ما
1 کند به راه تو پامال، آسمان ما را حباب آبله ی پاست موج دریا را
2 هوای کعبه ی کوی تو مضطرب دارد چو خیل مور سراسیمه، ریگ صحرا را
3 به گریه، دیده ای از دل کریم تر دارم به خاک ریخته ابر آبروی دریا را
4 ز پای راهروان تو تا قیامت ماند نشان آبله بر روی، سنگ سودا را