1 شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
2 درین محیط، قناعت به آب تلخی کن همان به جام صدف ریز آب گوهر را
3 به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو برهنگی بود اسباب ره شناور را
4 مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
1 به راه عشق خطر نیست بینوایان را گل است هر سر خاری برهنه پایان را
2 به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
3 چه شد که خاک در دوست مومیایی شد ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
4 خدا به باطن روشندلان سری دارد گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
1 مزن به خون من ای پر عتاب، استغنا که می پرست نزد بر شراب، استغنا
2 دلی که در چمن محفل تو ره دارد زند به باغ چو مرغ کباب استغنا
3 به خوان فقر بود هر که سیر چشم، زند به قرص پنجه کش آفتاب استغنا
4 خوشا دیار قناعت که می زنند اطفال به شیر دایه، شب ماهتاب استغنا
1 پیری نشد خزان گل شاخسار ما موی سفید ماست چو عنبر بهار ما
2 خواهد به کار آمد اگر خاک هم شویم افلاک را چو شیشه ی ساعت غبار ما
3 مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
4 گرمی ندیده ایم به عمر خود از کسی جام شراب ما بود آب خمار ما
1 محبت از دل ما شُسته نقش کینهخواهی را زیارت میکند چون کعبه برق ما سیاهی را
2 ز فیض پرتو دل شکرها دارم درین گلشن که گلچین چراغم کرده باد صبحگاهی را
3 شهان را چشم بر عالم گشودن عیب میباشد بیاموزند کاش از باز خود، صاحبکلاهی را
4 سیاهی کعبه چند از جامهٔ خود میزند بر ما؟ همه کس دارد از عشق این لباس دادخواهی را
1 در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را
2 ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را
3 صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید که دریا از بخیلی می خورد در آستین نان را
4 ندارد شیر در پستان ز پیری دایه ی دولت که خاتم می مکد چون طفل انگشت سلیمان را
1 یک شب از بخت زبون شمعی نشد همدوش ما برنخیزد صبح جز خمیازه از آغوش ما
2 در محبت تا حدیث پندگویان نشنود مغز سر چون شیشهٔ می پنبه شد در گوش ما
3 نکهت گل بیخودی میآورد دیوانه را بوی او آورد باد و برد عقل و هوش ما
4 خامی از کار جهان، مستان چو آتش میبرند باده گردد پخته در میخانهها از جوش ما
1 ای خامه حرف زن که پس از ما کلام ما شاید به اهل راز رساند سلام ما
2 آن صید پیشه ایم که تا بگذرد همای چون مسطر از غرور دهد کوچه، دام ما
3 از زنده رود آب بقا، خضر همچو موج پهلو تهی کند ز تمنای خام ما
4 ای باغبان به جان تو ما آزموده ایم از نکهت گل است علاج زکام ما
1 تجلی بر نمی تابی، ز بی تابی چه سود اینجا که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
2 درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
3 غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
4 بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
1 حریم بزم عشق است این، چرایی ناامید اینجا؟ بود شمع و چراغ کشته را اجر شهید اینجا
2 متاع مصر ارزان است در بازار حسن او زلیخا می تواند مفت یوسف را خرید اینجا
3 ره آمد شد باد صبا را زین قفس بستند خوش آن روزی که گاهی بویی از گل می رسید اینجا
4 به عیش آباد هندستان، غم پیری نمی باشد که مو نتواند از شرم کمرها شد سفید اینجا