آمد بهار و ابر هوادار ما از سلیم تهرانی غزل 121
1. آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
1. آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
1. تا سحر امشب شراب ناب میباید گرفت
خونبهای شمع از مهتاب میباید گرفت
1. صد نشان خاک مرا از اثر عصیان است
یکی از جمله ی آنها گل نافرمان است
1. درین بساط که نقشی به مدعا ننشست
کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست
1. خزان ببین که چمن را چگونه جان داده ست
بهار رفته و جا را به این خزان داده ست
1. چشم من حلقهای از سلسلهٔ دست من است
دانهٔ مرغ دلم آبلهٔ دست من است
1. گدای کوی خراباتم و غمم این است
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
1. جهان بر خود مرا واله گرفته ست
مرا خود دل ز شهر و ده گرفته ست
1. میشناسم چشم او را، طرفه مست کافریست
دیدهام مژگان شوخش را، عجب تیرآوریست
1. بیار می که غمم باز در هجوم گرفت
دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
1. میخانه ی ما چون طرب آباد بهار است
از برگ گلش خشت چو بنیاد بهار است
1. در چمن چون لاله می بیباک میباید گرفت
سایهٔ دستی ولی از تاک میباید گرفت