1 آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
2 بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
3 دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
4 خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
1 تا سحر امشب شراب ناب میباید گرفت خونبهای شمع از مهتاب میباید گرفت
2 عمر صرف باده کردی، روی در میخانه کن هرچه آبش برده، در گرداب میباید گرفت
3 تا دم کشتن مکن در عشق ترک اضطراب این روش را یاد از سیماب میباید گرفت
4 نوحه بر خود میکند همچون صنوبر نخل موم در گلستانی کز آتش آب میباید گرفت
1 صد نشان خاک مرا از اثر عصیان است یکی از جمله ی آنها گل نافرمان است
2 زان درین بحر خموشند حقایق دانان که حبابی چو برآورد نفس، طوفان است
3 ذوقی از دیدن معشوق به دلگیری نیست غنچه در چاک قفس، قفل در زندان است
4 باخبر باش فریبت ندهد ای زاهد می دود در رگ و پی، دختر رز شیطان است!
1 درین بساط که نقشی به مدعا ننشست کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست
2 کدام تخت نشین یک سبق ز عشق تو خواند که همچو طفل دبستان به بوریا ننشست
3 ازان چو شعله درین ره به خاروخس غلتم که خارخار دل من ز خار پا ننشست
4 به رنگ و بوی مقید مشو چو لاله و گل به راه سیل، کسی پای در حنا ننشست
1 خزان ببین که چمن را چگونه جان داده ست بهار رفته و جا را به این خزان داده ست
2 ز برگ های خزان هر نهال شاخ زری ست چه کیمیاست که طالع به باغبان داده ست
3 شده ست ساقی هنگامه ی چمن، بلبل به شاخسار، می از جام آشیان داده ست
4 خزان شکفتگی از حد ببرد، پنداری که باغبان به چمن آب زعفران داده ست
1 چشم من حلقهای از سلسلهٔ دست من است دانهٔ مرغ دلم آبلهٔ دست من است
2 وادی چاک که از جیب بود تا دامن در ره شوق تو یک مرحلهٔ دست من است
3 دست بر گل نکند غیر ز اندیشهٔ خار سپر تیغ شدن حوصلهٔ دست من است
4 سرنوشت من حسرتزده را در غم عشق گر بخوانند، سراسر گلهٔ دست من است
1 گدای کوی خراباتم و غمم این است که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
2 مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
3 ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
4 خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
1 جهان بر خود مرا واله گرفته ست مرا خود دل ز شهر و ده گرفته ست
2 به خاک این چمن، تهمت چه بندم غبار از خود دلم چون به گرفته ست
3 کمندم با وجود لاغری ها همیشه آهوی فربه گرفته ست
4 نگردد گریه ی مستانه ام کم که این باران شب شنبه گرفته ست
1 میشناسم چشم او را، طرفه مست کافریست دیدهام مژگان شوخش را، عجب تیرآوریست
2 قوت بازوی غم را بین کزو عاجز شدهست می که هر برگی ز تاکش پنجهٔ زورآوریست
3 از تهیدستی به مقصد ره نیابد نالهام نخل چون بیبرگ شد، هر شاخ تیر بیپریست
4 از پریشانی چه پروا آن سعادتپیشه را کز هنرمندی هر انگشتش به کف شاخ زریست
1 بیار می که غمم باز در هجوم گرفت دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت
2 به نامه هرچه رقم می کنم پریشان است حساب کار مرا عقل ازین رقوم گرفت
3 هما ز بیم نیارد برو گذار کند به خویش مقدم جغدی کسی که شوم گرفت
4 ملایمت دل بی تاب را چه سود دهد نشاید آینه ی آب را به موم گرفت