فغان که در ره ما بانگی از از سلیم تهرانی غزل 169
1. فغان که در ره ما بانگی از درایی نیست
هزار قافله رفت و نشان پایی نیست
1. فغان که در ره ما بانگی از درایی نیست
هزار قافله رفت و نشان پایی نیست
1. ای گل شکفته شو که به جا میفرستمت
یعنی به یار سستوفا میفرستمت
1. سحر به سوی چمن یار چون شمال گذشت
ز لطف جلوه اش آب از سر نهال گذشت
1. دلم از آبله ی غم چو کف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
1. پیش رویش مژه را قدرت جنبیدن نیست
دیده داریم، ولی حوصله ی دیدن نیست
1. کدام دل که ز تاب حسد گداخته نیست
که عندلیب بجز در شکست فاخته نیست
1. سخن ما که بتان را غم کس یک مو نیست
با همه سنگدلان است، همین با او نیست
1. رنگ سخنت زان لب جان پرور سرخ است
رنگین بود آن نقل که از شکر سرخ است
1. چو زاهد در دماغم شوری از وسواس پیچیدهست
جنون در کاسهٔ سر چون صدا در طاس پیچیدهست
1. خاک راهیم و غبار ما چو آب گوهر است
نخل مومیم و خزان ما بهار عنبر است
1. منم که مایه ی جمعیتم پریشانی ست
چو شعله زینت من در لباس عریانی ست
1. شوق دام زلف او دلگیر باغم کرده است
بی رخ او، صحبت گل بی دماغم کرده است