1 هنوزم از هوس عشق، خارخاری هست به سینه ام ز دل تنگ، غنچه واری هست
2 جهان همیشه مرا رهگذار معشوق است ز بس که در پی هر گامم انتظاری هست
3 چه غم ز فتنه ی خیل سکندر و داراست به کوچه ای که درو طفل نی سواری هست
4 عبث به تربت فرهاد نگذرد شیرین گمان من، که به آن خسته باز کاری هست
1 آنکه پیغامی به سوی او برد از ما، دل است نامهٔ بیطاقتان بر بال مرغ بسمل است
2 بر کمر دامن زدم بر عزم رفتن همچو سرو نیستم از بیخودی آگه که پایم در گل است
3 در وداعش گر نرفتم، احتیاج عذر نیست دوست می داند که استقبال هجران مشکل است
4 در جهان از من ندیده هیچ کس مظلوم تر می کنم این دعوی و کسری گواه عادل است
1 ز بس اشک نیازم خاکسار است شود چون خشک، در چشمم غبار است
2 تنم می بالد از هر زخم خوردن به طبعم آب تیغش سازگار است
3 به غیر از زهر حسرت روزی ام نیست کلید رزق من دندان مار است
4 همین گل نیست از شوقش پریشان ز شبنم گریه بر مژگان خار است
1 میان عافیت و روزگار ما جنگ است مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
2 ز رازداری ما جمع دار خاطر را ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
3 غبار، آینه ام را حصار عافیت است غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
4 به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
1 دل به یک زمزمه، چون آینه، پرداز گرفت شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت
2 چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت
3 می کند همچو حنا گل به کف دست خزان هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت
4 نیک و بد هر چه بود، شهرت خود می خواهد عیب ما دست زد و دامن غماز گرفت
1 در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست
2 از زلف تا به چند کسی گفتگو کند وصف خطش کنیم که مضمون تازه ای ست
3 چون مصرعی ز من شنوی، عزتش بدار از راه دور آمده، موزون تازه ای ست
4 آشفته ایم ازان خط مشکین، که هر غبار بر لشکر شکسته شبیخون تازه ای ست
1 سروکارم نه به کفر و نه به دین می بایست رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست
2 آنچه بایست در آیین وفا، من کردم این قدر هست که بختم به ازین می بایست
3 دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست
4 در خیال تو مرا از هوس تنهایی خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست
1 نه در کلاه نمد راحتی، نه در تاج است که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است
2 همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است
3 ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است
4 اگر به میکده منصور بگذرد، داند که هر که هست درو چند مرده حلاج است
1 رسید موسم پیری و وقت عجز و نیاز است چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
2 سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
3 ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
4 ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
1 زهی ز شوق لبت زاهدان شراب پرست چو گل به دور رخت شبنم آفتاب پرست
2 چه قاتلی تو ندانم که خضر بر لب جوی به یاد تیغ تو شد همچو سبزه آب پرست
3 طواف چشم بتان واجب است بر دل ما شرابخانه بود کعبه ی شراب پرست
4 چنان ز مقدم قاصد خوشم به مژده ی وصل که از ستاره ی صبح است آفتاب پرست