از مشک چین مگو، که در آن از سلیم تهرانی غزل 193
1. از مشک چین مگو، که در آن زلف چین پر است
برچین بساط سرمه که چشمش ازین پر است
1. از مشک چین مگو، که در آن زلف چین پر است
برچین بساط سرمه که چشمش ازین پر است
1. گل نشاط به بزم شراب پامال است
پیاله در کف مستان چراغ اقبال است
1. چون صراحی، خندهام با چشم گریان آشناست
همچو گل چاک گریبانم به دامان آشناست
1. در وادی وفا ره و رفتار نازک است
چون رنگ گل، طبیعت هر خار نازک است
1. چه منت است اگر شیوه ی وفا آموخت؟
محبتی که به ما می کند، ز ما آموخت
1. شوق بی حد شد و رسوایی دل نزدیک است
جامه ام بس که دراز است، به گل نزدیک است
1. باغبان را چشم لطف از مصلحت بر سوی ماست
احتیاج زعفران زارش به آب روی ماست
1. دلا ز دام صفیری به گلستان بفرست
به دست ناله دعایی به بلبلان بفرست
1. آنکه در شور آورد شوریده حالان را می است
ناله ی نی بر دل آشفتگان تیر نی است
1. دل بی لب او خراب خفته ست
مستی ز غم شراب خفته ست
1. کی بزم اسیران ترا شمع و چراغ است
اینجا پر پروانه سیه چون پر زاغ است
1. دلم ز نسبت روی تو مهربان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است