هرجا نشسته، بی سروسامان از سلیم تهرانی غزل 217
1. هرجا نشسته، بی سروسامان نشسته است
نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است
1. هرجا نشسته، بی سروسامان نشسته است
نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است
1. یوسف هندی نژاد من مرا از بر گریخت
دل کجا ماند به جای خویش چون دلبر گریخت
1. پی شکستن پیمان بهانه بسیار است
گرم خموش نسازی فسانه بسیار است
1. به خاک هند مرا تاب زیستن ز کجاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
1. صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
1. کی دهم دیگر عنان آن بت چین را ز دست
چون رکابش کی گذارم دامن زین را ز دست
1. خشت کوی می فروشان سر بسر آیینه است
رو برین ره کن که فرش رهگذر آیینه است
1. شمعیم و زندگانی ما در گداز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
1. به نقش طالع ما چشم قرعه حیران است
به نقش طالع ما چشم قرعه حیران است
1. شعلهای چون شمع من در پردهٔ فانوس نیست
چون رخش یک گل به گلزار پر طاووس نیست
1. هوای تخت ندارد کسی که گوشه نشین است
سر و دلی که به ما داده اند تاج و نگین است
1. هر کجا موج زند جام شرابی دام است
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است