در ورطهٔ کشاکشِ دوران از سلیم تهرانی غزل 837
1. در ورطهٔ کشاکشِ دوران فتادهایم
این بحر را چو موج، کمان کبادهایم
1. در ورطهٔ کشاکشِ دوران فتادهایم
این بحر را چو موج، کمان کبادهایم
1. ساغری کو تا به دل از عیش اسبابی دهم
پنجه ی غم را به زور می مگر تابی دهم
1. تنم ز ضعف بود رشته ای ز پیرهنم
کسی چو من نتواند شدن، منم که منم
1. از دو جانب سرگرانی را تحمل میکنیم
ما و او با یکدگر جنگ تغافل میکنیم
1. ای شبنم وجود مرا آفتاب گرم
چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم
1. ما چشم به لطف جم و کاوس نداریم
بر دامن لب، گرد زمین بوس نداریم
1. هرکه افتاد ز پا، خاک نشین من بودم
هرکه آمد به زمین، نقش زمین من بودم
1. تقدیر خدا را چه علاج است، گداییم
در رزق سگ و گربه شریکیم، هماییم
1. اختیار گوشه درمان است، همت میکنم
مینشینم همچو عنقا و فراغت میکنم
1. گه مستم و گاه در خمارم
این است تمام عمر کارم
1. نوبهار است، چو گل فکر قدح نوشی کن
خون غم ریخته در جام فراموشی کن
1. دهد به ذره چو خورشید آب و تاب، سخن
مباد آن که کسی را کند خراب، سخن