بس است، این همه زاهد مکن از سلیم تهرانی غزل 741
1. بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
1. بس است، این همه زاهد مکن ادای خنک
چو صبح چند به دوش افکنی ردای خنک
1. چند باشد ز گلشن افلاک
همچو آتش نصیب ما خاشاک
1. رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک
برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک
1. لاله ام، در داغ دل بسیار دارم من شریک
در سیه بختی ست همچون سرمه مرد و زن شریک
1. می آیدم به تحفه ز میخانه جام خشک
دریا به من همیشه فرستد سلام خشک
1. همچو آتش داردم ایام در زندان سنگ
می توان گفتن ز جان سختی تنم را کان سنگ
1. از سخن آن به که کس خاموش گردد همچو گل
صدزبان چون جمع شد، یک گوش گردد همچو گل
1. دارم دلی همچون جرس، پیوسته نالان در بغل
از داغ بر احوال خود، صد چشم گریان در بغل
1. ز باغ رفتی و گشتم کباب خندهٔ گل
بیا که بیتو مرا نیست تاب خندهٔ گل
1. هر قطره ی شبنم رخ گل
سیلی ست به خانمان بلبل
1. در محبت بس که خواری دیدم از پهلوی دل
از کسی هرگز نمی خواهم ببینم روی دل
1. پروانه را چو مرغ چمن نیست تاب گل
جانسوزتر ز آتش شمع است آب گل