زخم دل کم نیست، سامان گر از سلیم تهرانی غزل 706
1. زخم دل کم نیست، سامان گر نباشد گو مباش
غنچهٔ گل هست، پیکان گر نباشد گو مباش
1. زخم دل کم نیست، سامان گر نباشد گو مباش
غنچهٔ گل هست، پیکان گر نباشد گو مباش
1. شراب همچو گل و لاله خور ز ساغر خویش
پیاله همچو کدو کن ز کاسه ی سر خویش
1. ز مژگان آب چشمم می زند جوش
که دریا را نشاید کرد خس پوش
1. هلاک تاج نه چون شمع صبحگاهی باش
چو آفتاب، سرافراز بی کلاهی باش
1. ای دل ز گرد کلفت عالم غمین مباش
چون آسمان وگرنه به روی زمین مباش
1. هرکه سرگرم کند شوق تو چون خورشیدش
بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش
1. سر تا به پا چو شمع همه اشک و آه باش
در راه عشق پا چو نهی، سر به راه باش
1. خرم آن گلشن که امید بهاری باشدش
در خزان از برگ عشرت غنچه واری باشدش
1. چو گل که گفت درین باغ شاد و خندان باش
به حال خویش چو تاک بریده گریان باش
1. عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
1. سرو شد باز با صبا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص