مستان تواند خسته ای چند از سلیم تهرانی غزل 634
1. مستان تواند خسته ای چند
چون توبه ی خود، شکسته ای چند
1. مستان تواند خسته ای چند
چون توبه ی خود، شکسته ای چند
1. شراب صحبت اهل جهان صداع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
1. به بی پروایی ما غافلان، تقدیر می خندد
چو شیری کز کمین بر شوخی نخجیر می خندد
1. به عشق، کار جز از دست من نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
1. چه شد نگاه تو گر شرم ما نگه دارد
که آشنا طرف آشنا نگه دارد
1. از غم هرکسی این سوخته تن می لرزد
تیشه بر کوه زنی، خانه ی من می لرزد
1. سوی وطن ز ناله ام آشوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
1. چو در غمخانهٔ ما آید آن دلبر نمیماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمیماند
1. کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
1. دو روز عمر که خواه و نخواه می گذرد
چنان که می بری آن را به راه، می گذرد
1. بهار رفت و دل از ابر کامیاب نشد
پیاله ای نگرفتم که آفتاب نشد
1. دل در سواد زلف تو بیهوش می شود
در شب چراغ آینه خاموش می شود