خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود از سلیم تهرانی غزل 622
1. خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود آید
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
1. خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود آید
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
1. قدم هرکس به راه او نهد منزل نمیخواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمیخواهد
1. سایه ی بخت، مرا افسر شاهی باشد
مرهم داغ دلم برق سیاهی باشد
1. بی توام ذوق کی از بستر راحت باشد
شام چون شمع مرا صبح قیامت باشد
1. غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
1. سحر که ناله مرا گرم چون جرس گیرد
ز دود آه دلم صبح را نفس گیرد
1. قلم دگر به زبان حرف آشنا دارد
گلی به فرق خود از نعت مصطفی دارد
1. دل پی لاله رخان همچو صبا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
1. چند روزه زندگی بر ما گرانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
1. دلم از رهگذر فقر، حکایت نکند
حکم شاه است که درویش شکایت نکند
1. معشوق ما به جلوه چو آهنگ میکند
جا را به گلرخان چو قبا تنگ میکند
1. لطف ساقی، خار از پهلوی آتش می کشد
شیشه ی می آب را بر روی آتش می کشد