کسی کو تا ز کار اهل همت سر از سلیم تهرانی غزل 574
1. کسی کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد
برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد
1. کسی کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد
برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد
1. جز خم می کو کسی تا چاره ی پیری کند
عقل افلاطون در اینجا سست تدبیری کند
1. چه رنگ ها که ازین سیمتن شکسته شود
چه عهدها که ازین دلشکن شکسته شود
1. ننگ مستی تا به کی قدر کمالم بشکند
نام توبه در دهن چون حرف لالم بشکند
1. ای دریده ز تو گل پیرهن خون آلود
لاله را داغ تو تعویذ تن خون آلود
1. از قفای زلف مشکین تو عنبر میدود
در رکاب حلقهٔ گوش تو گوهر میدود
1. اضطراب دلم از شوق تو دیدن دارد
مرغ بسمل چه هنر غیر تپیدن دارد
1. گل پی نکهت او دست دعا کرد بلند
شمع، گردن به ره باد صبا کرد بلند
1. در ره عشق بتان جان ز بلا نتوان برد
سر درین راه به همراهی پا نتوان برد
1. ز بالین همنشینم هر نفس غمناک برخیزد
نشیند غنچه و چون گل گریبان چاک برخیزد
1. چه عیش ها که اسیران به وصل ساز کنند
سرشک اگر بگذارد که چشم باز کنند
1. شکفته گل ز بر خار ما همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود