قلم من که سخن با ورق دل دارد از سلیم تهرانی غزل 551
1. قلم من که سخن با ورق دل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
1. قلم من که سخن با ورق دل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
1. می کشان در انجمن چون حرف لعل او زنند
شیشه و پیمانه از مستی به هم پهلو زنند!
1. به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
1. به بزم وصل، دل من ز جا نمی جنبد
سرم چو سرو به رقص است و پا نمی جنبد
1. من این دردی که دارم چارهاش آن سیمتن باشد
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
1. به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
1. لبت چون غنچه دلتنگی ندارد
چو گل روی تو یکرنگی ندارد
1. به دل هر چیز بیند عشق آتشخو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
1. در عشق دلم را به جبین نقش وفا بود
بر سنگ زدم آینه را، عیب نما بود
1. چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمیداند
که آتش تند چون شد، آب از روغن نمیداند
1. نماند باده و آن تندخو نمیآید
بهار آمد و گل رفت و او نمیآید