از بزم می چو آن قد رعنا بلند از سلیم تهرانی غزل 539
1. از بزم می چو آن قد رعنا بلند شد
آتش چو شمع از سر مینا بلند شد
1. از بزم می چو آن قد رعنا بلند شد
آتش چو شمع از سر مینا بلند شد
1. چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
1. گلستان را سرو نوخیز قدش آباد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
1. زلفت ز من حزین گریزد
این خوشه ز خوشه چین گریزد
1. ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
1. بینیازی عارفان را کارسازی میکند
سرو از آزادی خود سرفرازی میکند
1. از فروغ چهره، گلخن را چو گلشن میکند
از نگاه گرم، شمع کشته روشن میکند
1. سرشک شوق تو آبی به جوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
1. با عشق، کی مراتب امید شد بلند؟
گردید سایه پست، چو خورشید شد بلند
1. دلم آن زلف سیه برد و تغافل دارد
که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد
1. دود از جگرم زمزمه ی چنگ برآورد
این نغمه ندانم به چه آهنگ برآورد
1. در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند