در گدایی همت ما پادشاهی از سلیم تهرانی غزل 431
1. در گدایی همت ما پادشاهی می کند
هرچه می خواهد به توفیق الهی می کند
1. در گدایی همت ما پادشاهی می کند
هرچه می خواهد به توفیق الهی می کند
1. می گریزد خوابم از جایی که مخمل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
1. به کوی عشق، دل دادخواه می خواهند
چو آفتاب، سر بی کلاه می خواهند
1. قفس ترا چو خوش افتاد به ز باغ بود
گل است شعله کسی را اگر دماغ بود
1. دیگر بهار شد که هوا گلفشان شود
دامن ز خون دیده پر از ارغوان شود
1. به عشق باده ز خون امید و بیم خورند
کباب پخته و خام از دل دو نیم خورند
1. گل ز بویت در گلستان لاف شاهی میزند
لاله از داغ تو بر گلها سیاهی میزند
1. کاروانی دگر از مصر هوس می آید
مژده ی یوسفی از بانگ جرس می آید
1. عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد
1. از عکس رخش که تاب دارد
آیینه گلی در آب دارد
1. چشم خود بگشا حدیث خوش نگاهی میرود
گردنی برکش که حرف کجکلاهی میرود
1. در ره شوق، دل از بیم خطر می لرزد
می نهم پا چون درین بادیه، سر می لرزد