چون شحنه مرا پنجه ی تقدیر از سلیم تهرانی غزل 336
1. چون شحنه مرا پنجه ی تقدیر گرفته ست
کو آنکه بپرسد به چه تقصیر گرفته ست
1. چون شحنه مرا پنجه ی تقدیر گرفته ست
کو آنکه بپرسد به چه تقصیر گرفته ست
1. از مصلحت الفت به من پیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
1. از عیش دل مرا چه رنگ است
این آینه در طلسم زنگ است
1. زین پس سر مینای می ناب سلامت!
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
1. لطف این دلشکنان [در حق] ما معلوم است
هر که دارد کرمی، آن به گدا معلوم است
1. هر کجا حرف تو آید به میان، گل گوش است
همه تن شمع زبان است، ولی خاموش است
1. ز دیده اشک چکد روز وصل یار عبث
که آب جوی رود موسم بهار عبث
1. با مدعی گذشته ام بر کنار بحث
در کوی عشق شعله ندارد به خار بحث
1. زاهد بیا و پرده برافکن ز راز خبث
ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث
1. به من ز یاد رخ اوست گلستان محتاج
چو گل فروش نیم من به باغبان محتاج
1. گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
1. شیخ است و خودآرایی بسیار و دگر هیچ
چون صبح، همین شانه و دستار و دگر هیچ