در دشت جز غم تو مرا غمگسار از سلیم تهرانی غزل 312
1. در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
1. در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
1. کوی عشق است و سعادت را در اینجا کارهاست
سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست
1. شور عجبی در چمن از بلبل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
1. آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
1. مقیم کوی عشق از قید هر تکلیف آزاد است
به دست طفل، فرمان سلیمان کاغذ باد است
1. به سینه ام ز غمت داغ بر سر داغ است
وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است
1. همچو مرغان قفس ما را ز گل بویی بس است
بوسه ای ما تشنگان را از لب جویی بس است
1. از بهار وصلم امشب جیب و دامان پر گل است
از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است
1. مژده یاران را که یار از دست ما ساغر گرفت
در میان شعله و خاشاک، صحبت درگرفت
1. دلم بی طره ای آشفته حال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
1. ز عشقم به هر محفل افسانه ای ست
ز اشکم به هر گوشه ویرانه ای ست
1. به چشم همت من عرصه ی زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است