غم عشق تو را دلهای ویران از سحاب اصفهانی غزل 299
1. غم عشق تو را دلهای ویران خانه بایستی
که آن گنج است و جای گنج در ویرانه بایستی
1. غم عشق تو را دلهای ویران خانه بایستی
که آن گنج است و جای گنج در ویرانه بایستی
1. ای صافتر تو را ز هر آئینه سینهای
آرد مگر در آینه رویت قرینهای
1. آن کز دل خود ندیده باشی
رحم است اگر شنیده باشی
1. با رقیب ای سست پیمان نرد الفت باختی
تا مرا در ششدر رشک رقیب انداختی
1. یار من یار کسی گشته و دلدار کسی
چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
1. کس ای نا مهربان یاران جانی
کشد آنگه به جرم مهربانی
1. که گفت مشک سیه را قرین ماه کنی؟
چو خال عارض خود روز من سیاه کنی
1. هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی
آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
1. خضر آب زندگی خواست من وصل یار جانی
کاین عیش جاودان به زه آن عمر جاودانی
1. مکن تکیه زنهار تا میتوانی
به عهد جوانان به عهد جوانی
1. جاودان داریم در ساغر شراب زندگی
من ز صهبای محبت خضر از آب زندگی
1. از جور او مگر شب هجران شکایتی
گوید کسی که این دو ندارد نهایتی